نوشته شده توسط : نفیسه
:: بازدید از این مطلب : 215 نوشته شده توسط : نفیسه
ای شما !
|
ذهن ما باغچه است... گل در آن بايد كاشت͵ ونكاري تو اگر͵علف هرز در آن مي رويد͵ زحمت كاشتن يك گل سرخ ͵كمتر از زحمت برداشتن هرزگي يك علف است͵ گل بكاريم بيا͵ تا مجال علف هرز فراهم نشود͵ بي گل آرايي ذهن ͵ نازنينم هرگز͵ آدم ͵ آدم نشود.
صبح فردا تاریک است
کاش شیشه های تیره را بشکنیم
حال را قربانی نکنیم و مرارتهای گذشته را تکرار...
با ساعتهای کهنه ء زمان تنظیم نشویم
در افق رنگ امیدی هست
زمان پهناورتر از ماست
ثانیه ها میمیرند و رنجها زنده
برایتان آرزویی آوردم
اندیشه ای سپید
افسوس کسی باورش نمیشود.....
آدمها زود بزرگ میشوند..
.زودتر از آنچه می اندیشند...
یازده، دوازده سالگی را یادم هست که فکر میکردم باید زندگی چیزی
بیشتر از مدرسه رفتن و درس خواندن و به خانه برگشتن خوابیدن و ...
باشد...
اولین باری بود که دلم میخواست پا ، فراتر بگذارم...
حقیقتا همین حالاهم فکر میکنم چیزی فراتر خواهد بود...
همیشه چیزی هست برای یافتن برای کشف کردن...
چیزی شبیه آفتاب که برگهای مرا به خودش جذب کند بی آنکه بخواهم...
و حالا من مانده ام!
و عمر! عمر رفته ای که میتوانم بشمارمش و عمر مانده ای که نمیتوانم
حتی بگویم در حدود چند سال یا چند ماه یا چند روز و یا چند ساعت است!...
آمده ام!...شبی به تصادف و یا نه...شبی...زاده شده ام از عشق...
از عشق...آنچه هنوز نمیشناسمش...مثل خیلی از بینهایت های همیشه
جاوید ، مثل خودم، مثل تو ، مثل انسان ، مثل حسی که جهان از آن است
، مثل مرگ، مثل زنده گی...
بغض توی گلویم درد میکند...دردی که انگار مدتهاست میهمان حنجره ی من شده است...
زندگی...
آهای زندگی!
کوه بی قله!
من آن انسانم ،
که قله های نداشته ی تو را
فتح خواهم کرد!
با اراده ای که همیشه داشته ام!
به دنیا می آییم...زاده ی عشق ، زاده ی حادثه ، زاده ی خیانت ، زاده ی جرم ، زاده ی کینه ، زاده ی خشم ، زاده ی شهوت ، زاده ی حس زندگی ، زاده ی...
چند نفر به دنیا نیامدند؟...
و من!
کسی مثل من! کسی درست شبیه من! با نشانی های ساده ی من! با افکار
درهم و گاهی گیج من! کسی شبیه من! با خاطرات من ! با حوادث من !
کسی درست با افکار و عقاید و ندانسته های من
روزی پا بر این جهان گذاشته است و سالهایی از عمرش را در گیر و
دار باور این واقعیت بوده است که روزی آمده است و روزی خواهد
رفت!...
اما او.. (خداوند).اما او می اندیشد...تمام انسانها یکی هستند...از آن گدای
کارتن خواب که شبها خیال زنی را با خود به این سو و آن سو میبرد و
روزها در تاریکخانه ای زمینی را جارو میزند تا اندکی پول یا غذا به او
دهند گرفته تا ادیسون و والت دیسزنی و مایکل جکسونو رضا کیانیان و
نفیسه جعفرنژاد و.........!...
در حقیقت ما همه انسانیم!...و هیچ کداممان نمیمیریم...چرا که روح ما در
امتداد روح هم جریان دارد!...
من فقط من نیستم! هزاران من در من است...میتوانم هزاران باشم اما من منم!...
میتوانی تصور کنی؟..
.چشمهایت را لحظه ای ببند...
تو یکی از بی شمار موجوداتی هستی که این چنینی ، درست شبیه چیزی که به آن میگویند : انسان!
دست تو نبوده است که خانواده ات ، شهرت ، کشورت ، زبانت ، قاره ات را پیدا کنی! انتخاب کنی!...
نه
تو آمدی...بی آنکه بخواهی یا بی آنکه نخواهی!...تو آمدی و بعید نیست
خودت هم روزی نه چندان دور باعث آمدن کس دیگری به این دنیا باشی
و او هم باعث به وجود آمدن انسانی دیگر و این چرخه ادامه میابد...
هرکسی میرود...گلی روزی زمین پژمرده میشود ، برگی از درختی می افتد و یک جای دنیا ابری دلش میگیرد و میگرید!...
ما مسافریم...
مسافرانی
که از سفر
سهمشان تنها
جنگل و دریا و بیابان است
سهمشان دانستن نیست
سهمشان آگاهی
سهمشان فهمیدن مبدا و مقصد سفر نیست...
می آییم و میرویم...
و سهممان همیشه زنده بودن نیست...
می آییم
و هرگز
و هرگز
نمی اندیشم،
که پس از رفتنمان ادامه پیدا نکنیم...
ما مسافریم...
مسافران بی مقصد بی مبدا
مسافران نزدیک به هم
و دور از هم...
مسافرانی که روحشان
تکه تکه است و
در هم گره خورده ست
مسافرانی که هر کدامشان گوشه ای از زندگی هم را
در درون خودشان حمل میکنند...
ما مسافران شبیه به همیم...
که جایمان را به هم میدهیم!...
من میروم
تو بیایی!
و کسی نمیداند...
چه کسی رفته است
که من آمده ام!...
ما مسافرانیم
که نمیدانیم راه را گم کرده ایم
یا راهی نبوده است
نمیدانیم راهی که در ان قدم بر میداریم
شاه راهه است ؟
بیراهه است؟
نا راه است؟
اصلا راه هست؟...
به نظر می آید،
ما مسافرانیم
که سوغاتی هامان
از دیاری که نمیدانیم کجاست
بیشتر از حجم چمدان های قهوه ای رنگ راه راهمان است...
حدس میزنیم...
ایمان می آوریم...
رد میکنیم...
رشد میکنیم...
پله پله بزرگ میشویم...
اما نمیدانیم...
و شاید دانسته هامان،خطا باشد!
سیبی از درختی افتاد،چند برگ پاییزی زرد و سبز و سرخ زیر پای گرد
و قرمز و قشنگ سیب لغزیدند ، یکیشان ترک برداشت، یکی شان
قلقلکش شد ، خندید...یکی دیگر دلش درد گرفت! آن یکی فهمید سیب چه سنگین است!
و سیب ، گونه هایش از خجالت ، از شرم ، سرخ میشد...و دستی...سیب را از روی زمین برداشت، برد!...
و درخت دیگر همیشه یک سیب کم داشت!...
چه خوب است
اگر ندانی
پشت این لبخند
چه چهره ای ایستاده است
اگر ندانی
درختهای دو سوی خیابان
هیچگاه به هم نمی رسند....
خوب است که نبینی دروغ ها را
خوب است که حقیقت ها را نشنوی
خوب است گاهی دشمنانت را هم دوست ببینی
گاهی نابینایی همان خوشبختیست
گاهی ......
باید از شیر مادر جدا شوی
باید شبی درحسرت پستانک
اشک بریزی
لباسهایت را که خیس کرده ای
پنهانی خشک کنی
مشقهایت را همیشه روی خط
که خط بخورند
و بعد جشن تکلیف
که تکلیف
پشت تکلیف...
باید عادت کنی به اندازه دهانت لقمه برداری
و با قلبت که روز به روز هوایی می شود
کنار بیایی......
باید یاد بگیری
که دنیا با تمام بزرگیهایش
چشمهایت را سیر نخواهد کرد
و قلبت را
که بماند.....:-S
بی آنکه بدانی حرف زدهای
بیآنکه بدانی زنده بودهای
بیآنکه بدانی مُردهای.
ساعت را بپرس کمکت میکند
از هوا حرف بزن کمکت میکند
نام مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویر کسی را
سریع! از چیز کوچکی آغاز کن
مثلا رنگها مثلا رنگ زرد
سبز، اسم چند نوع درخت
به مغزی که نیست فشار بیاور
فصلها را، مثلا برف
سریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کن، دُور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید
سریع! وگرنه
واقعا
به مرگت
عادت، کردهای....
ديشب از خدا خواستم پس از مردن به جاي بهشت و جهنم به من "زمين" را ببخشد. دوست دارم يکبار ديگر اين "حقيقت گرد" اين "متن سنگي" گداخته را بدون وجود هيچ خدايي فهم کنم. شايد دهان بسته زمين سخن از حقيقت ديگر بگويد
من دلتنگم... دلتنگ آن چه نمیدانم چیست... نمیدانم اما چشمهایم را خیسِ خیس میکند از اشک... من دلتنگم... و زمان... میگذرد... آرام... آرام... دلتنگی هایمان را شاید یک روز، باد با خود ببرد؟... مگر نه که این طور است؟... بگو... بگو... من دلم تنگ است... چه اعترافِ ساده ی محزونی... بگذار دلم اندوهش را بی آویزد بر اندرونی های ذهنُ روح... بی آنکه محاکمه اش کنم که چرا بغض کرده است!... زمان میگذرد... مثل باد... مثل برق... شاید ، یک بار... مثل باد، دلتنگی های مرا با خود ببرد!... شاید...
دلم گرفته ...آری ...
دلم گرفته به هزار،
زخم ناباور...
در این جهان،
که کسی... با کسی ،
برابر نیست!
هزار وزنه اگر،
بر زمان بیآویزم
کسی به چشم محبت ،
به دیده برتر نیست!!!
تمامِ بودن ِانسان ،
به خواری ونفرت
که آنچه بجا مانده جز ،
"حقارت نیست" !
سروده ی"منم ها"
تمام وکامل و تام
بجز سرایش "خود بینی
" از حماقت نیست!!!
...
کنون جماعت دنیا،
چه دلخوشی دارد؟!
چودر سروده ی
"تو ومن" ،هیچ
جز ستایش نیست!
خدای را، ستایش ،
نکرده ایم وسپاس...
که از سرای خدائی
"نیاز و خواهش"
نیست!!!
...
منو تمامی دنیا...
اگر بهم ریزیم...
کسی به " خلقت وبودن" ،
نظر نخواهد کرد!
دریغ ودرد ...
که این روزگار امروزی...
حکایت دردی ست
در سرای کهنه وسرد!
دیر بازی است ؛ که در گمشده ای
گم شده ام ...
کوره راهی از شک ؛
و پلی از تردید ...
وحشتی از فردا ؛
و فروخورده بغضی ، نارس ...
در فرازی به بلندای همه ، تنهایی !
من به تنهایی خود ؛
روزگاری است که عادت کردم ...
" و به گم گشتگیم !"
وحشتم از تردید ؛
از شکی است ؛
که به ضرب آهنگی ،
" چینی نازک تنهایی را ؛
می شکند ..."
من اگر می ترسم ؛
نه بدان روست ؛
که تردید مرا لرزانده ...!
... تا به دیروز ؛
نمازم به نیاز تو نبود ...!
" ولی امروز ؛
که در گمشدگی ، گم شده ام ..."
سجده گاهم شده تردید ؛
نمازم به نیاز تو و بند ؛
در چین ترک خورده تنهایی خود ..."
چون که تردید ؛
به ضرب آهنگی ،
" چینی نازک تنهایی را ؛
بشکسته ..."
نمی دانم که فردا وقتی که خورشید در پلکهای آهسته شهر ایستاده است مرا مراچگونه به یاد می آوری نمی دانم که من مسافر کدام غروب زندگی هستم. و باران که از پشت پنجره می بارد و تو که ناگریز از اشکهایت هستی مرا در کوچه های مه گرفته خاطراتت چگونه به یاد می آوری؟؟ آیا مرا در غبار فرداهایت فراموش کرده ای؟؟ نمی دانم در لحظاتی که من را به یاد می آوری من در کدامین غروب زندگی گم شده ام در کدامین سرزمین، رنج زندگی من را از رفتن باز استاده است نمی دانم که در کدامین خاطره ، قصه غم انگیز من ، باز خواهد گفته شد. فردا که باد، برگ را به سوی خاک می برد من در تمام رؤیاها سبز خواهم ماند.........
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
متن دلخواه شما
|
|