نوشته شده توسط : نفیسه

شهر ایمان

قصابهای شهر من بس با ایمانند

گوسفندان را با اعتقاد

و ذکر بسم الله الرحمن الرحیم

سر می برند

گوسفندان

نسل اندر نسل

قرنهاست

تیزی ایمان آنها را بر گلوی خود احساس کرده اند

قصابهای شهر من به گوسفندان..

گوسفندان ایستاده در مسلخ

آب می دهند

مبادا

تشنگی آنها را از تاب و توان بیاندازد

قصابهای شهر من گرگهایی با ایمانند....




:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

 

 

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته


خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشيده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری

رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم :

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری 



:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

ای شما !

ای تمام عاشقان ِ هر کجا !

از شما سوال می کنم :

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟

یک نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده های خویش را نمی شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه ی گیاه را نمی سرود

آه را نمی سرود

شعر شانه های بی پناه را

حرمت نگاه بی گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی سرود

نیمه های شب

نبض ماه را نمی گرفت

ای شما !

ای تمام نامهای هر کجا !

زیر سایبان دستهای خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می دهید ؟



:: بازدید از این مطلب : 188
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از كجا وز كه خبر آوردی ؟

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

 بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست

مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس

 برو آنجا كه تو را منتظرند

 قاصدك

در دل من همه كورند و كرند

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

 قاصد تجربه های همه تلخ

 با دلم می گوید

 كه دروغی تو ، دروغ

 كه

فریبی تو. ، فریب

 قاصدك هان ، ولی ... آخر ... ای وای

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟

 قاصدك

ابرهای همه عالم شب و روز

 در دلم می گریند

 در دلم می گریند



:: بازدید از این مطلب : 223
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

 ذهن ما باغچه است...

  گل در آن بايد كاشت͵

  ونكاري تو اگر͵علف هرز در آن مي رويد͵

  زحمت كاشتن يك گل سرخ ͵كمتر از

  زحمت برداشتن هرزگي يك علف است͵

  گل بكاريم بيا͵

  تا مجال علف هرز فراهم نشود͵

  بي گل آرايي ذهن ͵ نازنينم

  هرگز͵  آدم ͵ آدم نشود.
34qk39f.gif



:: بازدید از این مطلب : 202
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


او از من خوشبخت تر است

همسایه ام را می گویم

خانه اش کمی بالاتر از من است

برای خود خانواده ای دارد همچون آفتابگردان

به کسی مدیون نیست

صبح ها همیشه قبل از من

به نماز ایستاده

او شاکر است

حتی وقتی که زیر برف می ماند هم شاکر است

همیشه می داند که کسی هوای اور ا دارد

همان کسی که هوای مرا دارد

اما من ....

هیچ وقت ندیده ام
که برای سلام کردن دولا شود

همه اور ا دوست دارند

او هرگز کسی را نرنجانده

کاش جای او بودم ....

گنجشک را می گویم

که روی درخت سیب حیاطمان لانه دارد



:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


صد حرف و یک جواب....مهم نیست... بگذریم

خوابت شده عذاب ....مهم نیست... بگذریم

سنگین شده تمام دل من قبول کن

رفت آن زمان ناب....مهم نیست... بگذریم

وقتی جواب نمیدهد آن قصه های تو

ماهی و صید از آب...مهم نیست... بگذریم

دیشب به گوش سجده زدم حرفهای تلخ

((تا کی تو هم عذاب؟!))....مهم نیست..بگذریم

من در تمام زندگی ام صبر کرده ام

کو اجر بی حساب؟؟...مهم نیست...بگذریم

دیگر نه راه پیش و نه پس مانده از دلم

پلها دوسو خراب....مهم نیست...بگذریم

خندیده ام به ریش دلم با صدای تو

عمری که شد سراب...مهم نیست بگذریم

گاهی برای سادگی ام گریه میکنم

از پشت این نقاب...مهم نیست...بگذریم...





:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : جمعه 18 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

صبح فردا تاریک است

کاش شیشه های تیره را بشکنیم

حال را قربانی نکنیم و مرارتهای گذشته را تکرار...

با ساعتهای کهنه ء زمان تنظیم نشویم

 

در افق رنگ امیدی هست

زمان پهناورتر از ماست

ثانیه ها میمیرند و رنجها زنده

 

برایتان آرزویی آوردم

 اندیشه ای سپید

افسوس کسی باورش نمیشود.....



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : جمعه 18 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

باغچه ها مهم نیستند

 

                    گلها-   مهمترند

 

 

در می نوردم مرزها را

 

                       بالاتر از خود و اعتقاداتم

 

 

به آسمان بنگر

 

دیگر گوش نخواهم سپرد به صدای  خویشانم

 

تنها

     تنها

         تنها

                به صدایی که لبریز است از

 

                                                    جهانی شدن

 

                                                                    جاری شدن

 



:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : جمعه 18 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 چشمان دلم دريايى شد!

به جاى جاى اتاقم مى نگرم

حس غريبى دارم

چند روزيست از زمينيان جدا و انگار در زمين آسمانيان پا نهاده ام!

گويى غربت با آشنايان بودن را بيش از پيش تجربه مى کنم!

لبخند هاى به گريه نشسته ام گوياى اين است.

شايد که اين بار نوبت من باشد شايد.......




:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 17 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


در آغوش كوچه ها

رها

فارغ از فكر ديروز و فردا و امروز

مي روم

باران مي بارد

چه بي قرار !

گويي خبر دارد از پوسيدگي زمين

يا كه شنيده است

جايي ، خوني ريخته شد!

و مي رود كه بشويد خط خون

از آن خيابان

اما باران ! كه اينسان بي قرار مي باري !

ياد ياران

هرگز نمي رود

ياد آن كبوتر ها

كه عاشقانه در خاك وطن

آرميده اند

آنان كه در لحظه ي آخر

به چشم خويش ، نه !

به خون خويش

سيماي بلند آزادي را ديده اند

آنان كه خوابيده اند ، اما بيدار

و مرا مي پايند

و تو را مي پايند

و مارا مي پايند

كه در اين كوچه ي دلگير و عبوس

همچنان ساكت و آرام

در پي رهگذر گام زمان

بي هدف ، بي سرانجام

مي رويم ، همچنان مي رويم

مي رويم ، شايد فردا

آسمان رنگ دگري باشد !



:: بازدید از این مطلب : 213
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


لبخند شما به ما اکيدا ممنوع!!

يا زمزمه ی وفا اکيدا ممنوع!!

از جانب ديگران خس و خار آزاد!

يک شاخه گل از شما اکيدا ممنوع!!

سهم همه کس هزار حنجر فریاد

از حنجر ما صدا اکیدا ممنوع!!

از هر طرفی که می روی می بینی؛

یک تابلوی - کجا؟ اکیدا ممنوع!!-

می ترسم از آنکه پیش روی نفس

ما بنویسند: هوا اکیدا ممنوع!!
 



:: بازدید از این مطلب : 225
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


مي خواهم انساني رها باشم مگر جرم است

بايد از اين مردم جدا باشم مگر جرم است ‌

بايد ببينم بشنوم بايد بدانم ، پس

بايد غم بي انتها باشم مگر جرم است

آري غريبم زين سبب سرحال و خرسندم

اينكه نخواهم آشنا باشم مگر جرم است

من شيوه ي رنگ و ريا را هم نمي دانم

حالا اگر بي ادعا باشم مگر جرم است


وقتي شما دروازه ي لطف خداونديد

مي خواهم اصلاً بي خدا باشم مگر جرم است

نه ... بي خدايي را نمي خواهم ولي بايد...

هم با خدا هم بي شما باشم مگر جرم است

ديگر از اين پس من به مسجد هم نمي آيم

مي خواهم اهل مي سراباشم مگر جرم است

چونكه زبانم جمله هايي از حقيقت گفت

بايد گرفتار بلا باشم مگر جرم است



:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



به حبابی می نگرم

که جهان است نامش


و در آن درگیرند ، همه اقوامش!

آن حباب خالی،

جلوه اش پوشالیست!

دایرهِ بیهوده ،

در گردشی بی پایان.

بازیگرش انسان است


مرز خودکامه گی اش ناپیدا

دروغ پردازی مغموم ،

گاه اسیر باورهای دیرینه!

گاه سرگرم نو آوری هایش!

با پرگار نادانی

رسم می کند عادتها را

در همه نقش هایش

بازیگریست ماهر

ناشی ترین بازیش

در نقش انسانست

این بی چنگ بی دندان

گرگیست خون آشام

که بر تخت خدائی هم

چنگ می زند آسان...



:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

آدم ها مي ­آيند

زندگي مي­ کنند

مي­ ميرند

و مي­ روند

اما ...

فاجعه­ ي زندگي تو

آن هنگام آغاز مي­ شود

که آدمي مي­ ميرد

اما

نمي رود !

مي­ ماند ...

و نبودنش در بودن تو

چنان ته­ نشين مي شود

که تو مي­ ميري در حالي که زنده­ اي

و او زنده مي­ شود در حالي که مرده است ...!

براي تمام شهدان راه آزادي ايران......

 



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : شنبه 13 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

اينجا ايران است. حکومتش ،حکومت امام زمان است.

بر مبناي قرآن است. رهبرش ،رهبر مستضعفين جهان است.

قوت غالب مردم نان است. بهاي نان،به قيمت جان است.

ثروتش براي فلسطينيان است.دانشگاهش ،ستاره باران است.

جاي روشنفکرانش ، زندان است. هر که فرياد بزند ،از کافران است.

سکوت نشانه مسلمان است. شرکت در راهپيمايي بزرگترين نشانه ايمان

است.انچه روز به روز ارزان ميشود جان انسان است.....



:: بازدید از این مطلب : 222
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 13 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

ای خدای بزرگ!

به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره راه رفتن کسی قضاوت

کنم، کمی با کفش های او راه بروم....



:: بازدید از این مطلب : 236
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

آدمها زود بزرگ میشوند..

.زودتر از آنچه می اندیشند...

یازده، دوازده سالگی را یادم هست که فکر میکردم باید زندگی چیزی

بیشتر از مدرسه رفتن و درس خواندن و به خانه برگشتن خوابیدن و ...

باشد...


اولین باری بود که دلم میخواست پا ، فراتر بگذارم...

حقیقتا همین حالاهم  فکر میکنم چیزی فراتر خواهد بود...

همیشه چیزی هست برای یافتن برای کشف کردن...

 چیزی شبیه آفتاب که برگهای مرا به خودش جذب کند بی آنکه بخواهم...

و حالا من مانده ام!

و عمر! عمر رفته ای که میتوانم بشمارمش و عمر مانده ای که نمیتوانم

حتی بگویم در حدود چند سال یا چند ماه یا چند روز و یا چند ساعت است!...

آمده ام!...شبی به تصادف و یا نه...شبی...زاده شده ام از عشق...

از عشق...آنچه هنوز نمیشناسمش...مثل خیلی از بینهایت های همیشه

جاوید ، مثل خودم، مثل تو ، مثل انسان ، مثل حسی که جهان از آن است

، مثل مرگ، مثل زنده گی...

بغض توی گلویم درد میکند...دردی که انگار مدتهاست میهمان حنجره ی من شده است...

زندگی...

آهای زندگی!

کوه بی قله!

من آن انسانم ،

که قله های نداشته ی تو را

فتح خواهم کرد!

با اراده ای که همیشه داشته ام!

به دنیا می آییم...زاده ی عشق ، زاده ی حادثه ، زاده ی خیانت ، زاده ی جرم ، زاده ی کینه ، زاده ی خشم ، زاده ی شهوت ، زاده ی حس زندگی ، زاده ی...

چند نفر به دنیا نیامدند؟...

و من!

کسی مثل من! کسی درست شبیه من! با نشانی های ساده ی من! با افکار

درهم و گاهی گیج من! کسی شبیه من! با خاطرات من ! با حوادث من !

کسی درست با افکار و عقاید و ندانسته های من

روزی پا بر این جهان گذاشته است و سالهایی از عمرش را در گیر و

دار باور این واقعیت بوده است که روزی آمده است و روزی خواهد

رفت!...

اما او.. (خداوند).اما او می اندیشد...تمام انسانها یکی هستند...از آن گدای

کارتن خواب که شبها خیال زنی را با خود به این سو و آن سو میبرد و

روزها در تاریکخانه ای زمینی را جارو میزند تا اندکی پول یا غذا به او

دهند گرفته تا ادیسون و والت دیسزنی و مایکل جکسونو رضا کیانیان و

نفیسه جعفرنژاد و.........!...

در حقیقت ما همه انسانیم!...و هیچ کداممان نمیمیریم...چرا که روح ما در

امتداد روح هم جریان دارد!...

من فقط من نیستم! هزاران من در من است...میتوانم هزاران باشم اما من منم!...

میتوانی تصور کنی؟..

.چشمهایت را لحظه ای ببند...

تو یکی از بی شمار موجوداتی هستی که این چنینی ، درست شبیه چیزی که به آن میگویند : انسان!

دست تو نبوده است که خانواده ات ، شهرت ، کشورت ، زبانت ، قاره ات را پیدا کنی! انتخاب کنی!...
نه

 تو آمدی...بی آنکه بخواهی یا بی آنکه نخواهی!...تو آمدی و بعید نیست

خودت هم روزی نه چندان دور باعث آمدن کس دیگری به این دنیا باشی

و او هم باعث به وجود آمدن انسانی دیگر و این چرخه ادامه میابد...

هرکسی میرود...گلی روزی زمین پژمرده میشود ، برگی از درختی می افتد و یک جای دنیا ابری دلش میگیرد و میگرید!...

ما مسافریم...

مسافرانی

که از سفر

سهمشان تنها

جنگل و دریا و بیابان است

سهمشان دانستن نیست

سهمشان آگاهی

سهمشان فهمیدن مبدا و مقصد سفر نیست...

می آییم و میرویم...

و سهممان همیشه زنده بودن نیست...

می آییم

و هرگز

و هرگز
نمی اندیشم،

که پس از رفتنمان ادامه پیدا نکنیم...

ما مسافریم...

مسافران بی مقصد بی مبدا

مسافران نزدیک به هم

و دور از هم...

مسافرانی که روحشان

تکه تکه است و

در هم گره خورده ست

مسافرانی که هر کدامشان گوشه ای از زندگی هم را

در درون خودشان حمل میکنند...

ما مسافران شبیه به همیم...

که جایمان را به هم میدهیم!...

من میروم


تو بیایی!

و کسی نمیداند...

چه کسی رفته است

که من آمده ام!...

ما مسافرانیم

که نمیدانیم راه را گم کرده ایم

یا راهی نبوده است

نمیدانیم راهی که در ان قدم بر میداریم

شاه راهه است ؟

بیراهه است؟

نا راه است؟

اصلا راه هست؟...

به نظر می آید،

ما مسافرانیم

که سوغاتی هامان

از دیاری که نمیدانیم کجاست

بیشتر از حجم چمدان های قهوه ای رنگ راه راهمان است...

حدس میزنیم...

ایمان می آوریم...

رد میکنیم...

رشد میکنیم...

پله پله بزرگ میشویم...

اما نمیدانیم...

و شاید دانسته هامان،خطا باشد!

سیبی از درختی افتاد،چند برگ پاییزی زرد و سبز و سرخ زیر پای گرد

و قرمز و قشنگ سیب لغزیدند ، یکیشان ترک برداشت، یکی شان

قلقلکش شد ، خندید...یکی دیگر دلش درد گرفت! آن یکی فهمید سیب چه سنگین است!
و سیب ، گونه هایش از خجالت ، از شرم ، سرخ میشد...و دستی...سیب را از روی زمین برداشت، برد!...
و درخت دیگر همیشه یک سیب کم داشت!...



:: بازدید از این مطلب : 243
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دلتنگی هایم چندین برابر شده است.

یادت هست؟

حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را

با تو بودن خرج می کردم

آرام و بی صدا می گفتمت:

دلتنگم.

و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد

تا لحظه ی مرگ.

دوستت دارم شیرین ترین کلمه ای ست که

در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.

وقتی تازه زیر خاکی شدم

قدیمی تر ها تشر می زدند

که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟

در این جا

اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.

هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.

می دانی؟

من نگران قلبم هستم

اگر آن را هم بخورند

دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟

اینقدر از من نترس

شب سوم بعد از مرگم

آمدم به خوابت که همین را بگویم،

اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.

نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی !

اما ببین...

به خدا من همان عاشق سابقم

فقط...

فقط کمی مرده ام همین....

 !



:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

چه خوب است


اگر ندانی


پشت این لبخند



چه چهره ای ایستاده است


اگر ندانی


 

درختهای دو سوی خیابان

هیچگاه به هم نمی رسند....

 

خوب است که نبینی دروغ ها را

 

خوب است که حقیقت ها را نشنوی

 

خوب است گاهی دشمنانت را هم دوست ببینی

 

گاهی نابینایی همان خوشبختیست

 

گاهی ......



:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

 باید از شیر مادر جدا شوی

 باید شبی درحسرت پستانک

 اشک بریزی


لباسهایت را که خیس کرده ای

پنهانی خشک کنی

مشقهایت را همیشه روی خط

که خط بخورند

و بعد جشن تکلیف

که تکلیف

پشت تکلیف...

باید عادت کنی به اندازه دهانت لقمه برداری


و با قلبت که روز به روز هوایی می شود

کنار بیایی......

باید یاد بگیری

که دنیا با تمام بزرگیهایش

چشمهایت را سیر نخواهد کرد

و قلبت را

که بماند.....:-S

 



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

بی آن‌که بدانی حرف زده‌ای

              بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای

         بی‌آن‌که بدانی مُرده‌ای.


ساعت را بپرس  کمکت می‌کند

             از هوا حرف بزن  کمکت می‌کند

نام مادرت را به یاد بیاور

          شکل و تصویر کسی را


سریع! از چیز کوچکی آغاز کن

             مثلا رنگ‌ها  مثلا رنگ زرد

                    سبز، اسم چند نوع درخت

به مغزی که نیست فشار بیاور

فصل‌ها را، مثلا برف

سریع باش، سریع

                چیزی برای بودنت پیدا کن، دُور بردار

                     ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید

سریع! وگرنه

           واقعا

            به مرگت

                  عادت، کرده‌ای....




:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


میتوان خندان بود

میتوان سخت گریست

میتوان بر شن این ساحل سودائی دل

نقشی از یک دل وارفته به امواجی شد

وفرورفت به آب!

میتوان شاعر شد

واژه ها را، بوسید

میتوان یک قلم گویا شد...

نقش بر سینه ی هر دفتر بود.

میتوان کاغذ شد ...

درچروکی به کف دست پریشانی دل

میتوان یک پر بود...

به سبکبالی او در تن باد.

میتوان(بود وُ به ؛ بودن ؛ ها بود! *)...

ریشه در بطن زمین !


میتوان نیست شد و رفت وگریخت...

میتوان گوشه ی تنهائی دل را

پر کرد

میتوان...لیک ولی

بی دل وبی تو وبی نقش امید

زندگی تلخ وتهی ست



:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

این آن زندگی نبود که  من میخواستم

 
 
همه به معمایی
 

 

برای هم

 
 

بدل شده اند
 

 

هیچ کس به هیچ کس
 

 
سلامی از ته دل نمی کند


 
حتی در آشنایانت نظر می بندی

 
 

دریغ از فصل آشنایی!
 

 

به زور



  و از روی اکراهی مسخره و کسالت بار
 
 

باید آنها را برای خودمان نگه داریم

 
برای روز گرفتاری
 
 

آیا این روز

 
 
 
همان
 
 
روز تشییع پیکر ما 
 
 

نیست؟!

انكار آن نيز همانند پذيرشش سخت است....





:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 فرق من و تو




تو مرگ بر موسوی میگویی در حالیکه دوربین ها رو به تو است برای


پخش مستقیم از کانال سراسری. من مرگ بر


دیکتاتور میگویم در حالیکه باتوم ها رو به من است. تو را با اتوبوس


می آورند و برای من خیابان ها را میبندند.

تو

را مردم مینامند و من را فتنه گر. تو امنیت شغلیت تامین شده و من


نگران امنیت جانیم هستم. در میان شما پرچم


و پوستر پخش میشود و در میان ما اشک آور و گاز فلفل.

 
...این است فرق من و تو...



:: بازدید از این مطلب : 298
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

اين تابوت جای امنی نیست

همیشه تمام سفرها به خیر ختم نمیشود

به داروخانه بر میگردم

تا باز هم با چند بسته دیازپام

انتقام خودم را بگیرم

- و تو تفسیر گلبولهای منی

که به این وبلاگ سر میزنی

ولی جرات نظر نداری

قرمزها میروند و نمی آیند

سفیدها می آیند و نمی روند

مثل ما که آمدن و رفتنمان شبیه رفتن بود

- تو این خودکار را بردار

و پاهای مرا دستبند بزن

و وارونه به سقف آویزان کن

تا برعکس ببینم خوابهای کودکیم را

رفتن ها را و آمدن ها را

یا نه دریچه را باز کن

تا وقتی اتوبوسها خلاف هم حرکت میکنند

از جلوی چشمهایت رد شوم

رد شوم

این امتحان همیشه یک برنده داشته است

و حالا باز هم سرخط بنویس

این تابوت جای امنی نیست....



:: بازدید از این مطلب : 272
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

امروزبعد از مدت ها دوستانم رو ديدم....

دوستاني كه هر وقت هر كدامشان را مي بينم يا به خاطر مي آورم

نميدانم چرا بغض گلويم را مي فشارد...

بهار بود....

انگار همين ديروز بود....

چه خوشحال بوديم همه ....

چقدر لذت داشت خستگي هايش...

چقدر زيبا بود حسي كه همه داشتيم....


 چقدر دوستشان داشتم....

چقدر عاشق دوستانم ،

عاشق آن روز ها هستم....

روزهايي كه امروز هركدام را به خاطر مي آورم تنها دوست دارم فرياد بزنم....

فريادي بس  عظيم... كه گوش جهان و جهانيان را كر كند...

حال  اما بهار رفته است....

درختان خشكيده اند....

تا بي نهايت ببيني گل زيبايي نمي بيني....

طوفاني زشت در جولان است

طوفاني كه تمام بدنم را به لرزه در مي آورد

چگونه ميتوانم در باورم بگنجايم؟؟؟

ما آمديم تلاش كرديم شعر خوانديم

بوديم، مانديم...

ما ميخواستيم بهار را ماندني كنيم....

اما حال ، تنها چيزي كه مانده شاخه هاي خشك تن خودمان است...

عيبي ندارد...

اين نيز بگزرد...

شايد صبر،

اندكي صبر

فصل بهار را باز آورد

اندكي صبر.....



:: بازدید از این مطلب : 296
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

بگو مردم فردا چترهايشان را به همراه بياورند..... من ميخواهم ببارم....



:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

آه به این دنیا آمدم بی اختیار

در میان زندانم زندانی به پهنای جهان

زندانی به پهنای كل تفكرات زندانی

در میان جهلم

در میان ترسم

در میان دروغم

به پهنای كل جهان ظلمانی

چه كنم در میان این خوابان تشنه خواب و اسارت

چه كنم در اینجا كه پنجره و روزنی هم نیست

تا روشن شود ذهن تاریك

پنجره ای نیست تا نسیم آزادی بوزد

دلها چون كوه سنگ شده

دیوها همه را سنگ كرده اند

و همه در خواب و اسارت

تیشه ای برداریم

و این دیوار رو خراب كنیم

كه شاید نسیمی بوزد

صدایی شنیده شود

نوری بر دلها بتاید

و یخ دل را آب كند

آه گرچه بی اختیار به دنیا آمده ام

ولی باید با اختیار زندگی كنم .

 



:: بازدید از این مطلب : 318
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

ديشب از خدا خواستم

پس از مردن

به جاي بهشت و جهنم

به من

"زمين" را ببخشد.

دوست دارم

يکبار ديگر

اين "حقيقت گرد"

اين "متن سنگي" گداخته را

بدون وجود هيچ خدايي

فهم کنم.

شايد

دهان بسته زمين

سخن از حقيقت ديگر بگويد



:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

و نگاه میکنم...

کجا نشسته ام؟...

کجای قصه ها؟...

چند سالِ دیگر باقی ست تا روزِ رفتنم؟...

چند ماهِ دیگر؟...

چند هفته؟...

چند روز؟...

چند ساعت ، چند ثانیه؟...

به کجا رسیده ام؟...

به کجا؟!...

به کجا...



:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

زمان میگذرد...

من دلتنگم...

دلتنگ آن چه نمیدانم چیست...

نمیدانم اما چشمهایم را خیسِ خیس میکند از اشک...

من دلتنگم...

و زمان...

میگذرد...

آرام...

آرام...

دلتنگی هایمان را شاید یک روز، باد

با خود ببرد؟...

مگر نه که این طور است؟...

بگو...

بگو...

من دلم تنگ است...

چه اعترافِ ساده ی محزونی...

بگذار دلم اندوهش را بی آویزد بر اندرونی های ذهنُ روح...

بی آنکه محاکمه اش کنم

که چرا بغض کرده است!...

زمان میگذرد...

مثل باد...

مثل برق...

شاید ، یک بار...

مثل باد، دلتنگی های مرا با خود ببرد!...

شاید...



:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



 

دلم گرفته ...آری ...

دلم گرفته به هزار،

زخم ناباور...

در این جهان،

که کسی... با کسی ،

برابر نیست!

هزار وزنه اگر،

بر زمان بیآویزم

کسی به چشم محبت ،

به دیده برتر نیست!!!

تمامِ بودن ِانسان ،

به خواری ونفرت

که آنچه بجا مانده جز ،

"حقارت نیست" !

سروده ی"منم ها"

تمام وکامل و تام

بجز سرایش "خود بینی

" از حماقت نیست!!!
...
کنون جماعت دنیا،

چه دلخوشی دارد؟!

چودر سروده ی

"تو ومن" ،هیچ

جز ستایش نیست!

خدای را، ستایش ،

نکرده ایم وسپاس...

که از سرای خدائی

"نیاز و خواهش"

نیست!!!
...
منو تمامی دنیا...

اگر بهم ریزیم...

کسی به " خلقت وبودن" ،

نظر نخواهد کرد!

دریغ ودرد ...

که این روزگار امروزی...

حکایت دردی ست

در سرای کهنه وسرد!




:: بازدید از این مطلب : 303
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


دیر بازی است ؛ که در گمشده ای

گم شده ام ...

کوره راهی از شک ؛

و پلی از تردید ...

وحشتی از فردا ؛

و فروخورده بغضی ، نارس ...

در فرازی به بلندای همه ، تنهایی !

من به تنهایی خود ؛

روزگاری است که عادت کردم ...

" و به گم گشتگیم !"

وحشتم از تردید ؛

از شکی است ؛

که به ضرب آهنگی ،

" چینی نازک تنهایی را ؛

می شکند ..."

من اگر می ترسم ؛


نه بدان روست ؛

که تردید مرا لرزانده ...!

... تا به دیروز ؛

نمازم به نیاز تو نبود ...!

" ولی امروز ؛

که در گمشدگی ، گم شده ام ..."

سجده گاهم شده تردید ؛

نمازم به نیاز تو و بند ؛

در چین ترک خورده تنهایی خود ..."

چون که تردید ؛

به ضرب آهنگی ،

" چینی نازک تنهایی را ؛

بشکسته ..."



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

نمی دانم که فردا وقتی که خورشید در پلکهای آهسته شهر ایستاده است مرا مراچگونه به یاد می آوری

نمی دانم که من مسافر کدام غروب زندگی هستم.

و باران که از پشت پنجره می بارد و تو که ناگریز از اشکهایت هستی

مرا در کوچه های مه گرفته خاطراتت

چگونه به یاد می آوری؟؟

آیا مرا در غبار فرداهایت فراموش کرده ای؟؟

نمی دانم در لحظاتی که من را به یاد می آوری

من در کدامین غروب زندگی گم شده ام

در کدامین سرزمین، رنج زندگی من را از رفتن باز استاده است

نمی دانم که در کدامین خاطره ، قصه غم انگیز من ، باز خواهد گفته شد.

فردا که باد، برگ را به سوی  خاک می برد

من در تمام رؤیاها سبز خواهم ماند.........



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

تنها می مانیم...

و تمام آنهایی که روزی برای با ما بودن قول داده بودند رهایمان میکنند...

یاد آور میشوند با این طوفانی که به راه می اندازند...یاد آور میشوند که دلخوش به تنها نماندن نباش...

زندگی تنهاییست...

امروز...

به یاد دوستهایم افتادم!...

دوستان زيادي كه بودند و ديگر نيستند....

همه ي آنهايي كه ادعاي معرفت داشتند و حال از معرفت آنها چيزي نيست...

اشتباه برداشت نکنید قصدم انتقاد و گلایه نیست..نه...آنها دوستهای خوبی بودند و هستند این اتفاقی ست که می افتد...

جدا شدن...

خیلی وقت است که فکرم را درگیرش نکرده بودم و شاید دلیلی هم نداشت...اما امروز...فکر میکنم...

گرچه خیلی ازاردهنده است اما شاید ما دوستها و دوستی هایمان را با فاصله از دست میدهیم...

تغییر میکنیم و شاید دیگر اشتراکی ، میانمان نباشد برای صحبت...یا میلی برای ارتباط...

آنها چه میدانند از من و زندگی ام در اینجا و من چه از آنها...

ی آنها جالب تر است بودن با دوستهای دیگرشان...دوستهایی که نزدیکند و در یک محیط دوستهایی که اشتراکی بیش از اندک اشتراک گذشته شان با من دارند...

حق با آنهاست!...

چرا باید از دیگران انتظار داشته باشم همیشه با من باشند؟...همیشه به فکرم باشند؟...حالم را بپرسند؟ یا حدالقل جوری رفتار کنند که حدس بزنم از یادشان نرفته ام و هنوز من را دوست خود میدانند حداقل آرام بگیرم و از دلتنگی و دوری ام کم شود...

چرا؟...چرا باید اینقدر متوقع باشم...مگر من چه قدر خوبم...یا اصلا مگر خوبم؟!

نه...من حتما بیشتر از این ارزشش را نداشته ام...

از جایی به جای دیگر رفتن...از این شهر به آن شهر...از این خانه به آن خانه...از این منطقه به آن منطقه...

گم شدیم...




:: بازدید از این مطلب : 296
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


یک شب

عبور خواهم کرد از دل تنگی ثانیه ها

ودر انتهای ضیافت یک شبِ کرم ها

مهمان خواهم شد.

من یک شب

از بند سلول های احساس یک زن

از ندامتگاه خیال انگیز

رها خواهم شد.

من یک شب

خلوت خاک را بهم خواهم زد

در سکوت مهتاب

هم آغوش نیتروژن خواهم شد و

هم صحبت کیسه زباله ای کهن سال

که به دست باد خاک شد.

من یک شب

سیر خواهم شد

از ذوق چشیدن دوباره زندگی

و تا صبح

خواهم مُرد...
 



:: بازدید از این مطلب : 288
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



تاریکی..

تنهایی ...

مرگ....

حواسم را پرتاب کن


پشت خانه یِ کلماتِ روشن !


چند روزی است


حرف رگ هایم را


 فقط تیغ می فهمد !

 

 



:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



بنشين که حرف زياد است و وقت نيست
ديگر خيالم از دلت انگار،تخت نیست

تکرار این سکوت تو تعبیر رفتن است
جانانه اعتراف کن که تقصیر بخت نیست

گفتم از ابتدا ماندنمان منطقی نبود
تفسیر این گذشت عاشقانه که سخت نیست؟!

چیزی نگو که فرصت دیرینه دیر شد
اینجا نمان...که آن من دیوانه رفت...نیست

 



:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


من که گریه نمی کنم

تنها غبار تنهایی است

که چشمهایم را می سوزا ند....


نگاه کن

من می خندم
- اینها که اشک نیست ،

حق با توست

گونه هایم خیس و مرطوبند

آخر همین لحظه

قبل از اینکه بیا یی

در آغوش باران بوده ام

من که گریه نمی کنم

فقط باران

مرا سخت به بر گرفته

و چشمهایم را بوسیده است...

نگاه کن

که گریه نمی کنم ،

- هق هق بی صدایم را می گویی؟

چیزی نیست

نگران نباش

شاید چیزی در درونم

برای همیشه شکسته باشد ...

نگاهم کن

هر چند که به پهنای صورتم

اشک می ریزم

ولی لبهایم می خندند

ببین که شادم !
من که گریه نمی کنم...
 

 



:: بازدید از این مطلب : 327
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()