نوشته شده توسط : نفیسه

خستگي را با تو مي خوانم
سرزمين ِغريب....
تا شاخه هاي رقاصت
نوازشگر بازوي کبودم شوند

گوش کن
لحن من شبيه هلهله ي زنان جنوب
زير نخل هاي گرما زده
باران موشک را عزاداري مي کند

دهانم بوي دهه ي شصت مي دهد
" دهه ي شصت "
که خون شست
گريه اش را از صورت تاريخ

سلولهاي بنيادينم را به تو هديه مي کنم
تا بنياد ظلم را بلرزاني
و شبيه من شوي
شبيه دهه ي شصت!



:: بازدید از این مطلب : 684
|
امتیاز مطلب : 178
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : 1 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

زادگاهم به صلیبم کشانید،

روی خشت،خشت ایستادگی ام.

گمان میکند لالایی روزانه اش،

کلبه ی بیداریم را خواب میکند،

او هم چه ساده....

بازیچه دست زمانه شده



:: بازدید از این مطلب : 764
|
امتیاز مطلب : 197
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : 1 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

زمان گذشت در عبور تند این ثانیه ها من گمم و انگار هرگز دیگر پیدا نخواهم شد...نگاه ها دور تر از هیشه اند و من در ابهام این لحظه ها سردر گم تر از هیشه ام..

انگار هیچ نگاه اشنایی در تکاپوی این همه نگاه غریبه نیست...

انگار هیچ کس با نگاهی که تنها ردی تنها نشانی از مهربانی داشته باشد همسایه نیست...

و قلب من عجیب در ابتذال این دقایق اسیر است ...

اسیر هیچ ...

گم شده ام

و هیچ کس خبر از جایم ندارد ..



:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 187
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دلم گرفته
بسیار ....
شده گاهی منتظر باشی...
همین طور انتظار مکرر....
برای چیزی که خودت هم نمیدانی...
شاید دیداری...
تماسی...
پیامی....
چیزی....
شده؟؟؟
انتظار آنقدر در وجودت عصیان میکند که بانهایت غروری که داری...
تصمیم میگیری کاری کنی
تماسی
پیامی
درخواست دیداری شاید...
اما نمیشود
یعنی نمیتوانی که بشود...
تصمیم بعدیت فراموشیست...
میخواهی فراموش کنی..
اول خودت را گول میزنی
که تو بدون او هم زنده ای و شاید موفق تر
بعد بیشتر ادامه میدهی که بهترین ها شاید انتظار تو را بکشند.
و همین طور می بافی و می بافی
فراموش میکنی
شاید
اما فقط خود را گول زده ای
چرا که هنوزمم  منتظری
در انتظار
دیداری
تماسی
پیامی.....



:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 175
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

معرفت سیری چند؟
...این همان قصه ی سردرگمی شهر من است
حسرت یک لبخند
....آخرین خواهش عریان شده ی فکر من است

آسمان تاریک است
...دودآه دل مردیست گریبانگیرش
کهکشان زندانیست
...بین آزادگی وپرشدن تقدیرش

چشمهامیدانند
...که نگاه کسی از دست کسی راضی نیست
پلکها میخوابند
...که بگویند به جز کورشدن راهی نیست

یک تبسم مُرده
...وقت وصله شدن روسری دخترکی
مادری پژمرده
...از تماشای سپیدی سر قاصدکی

شعرها یخ کردند
...زیر سرمای دل غمزده ی شاعرها
واژه ها دربندند
...بانگاه کج وآفت زده ی ناظر ها

شهر من زیبا نیست
...تازمانی که پراز قافیه های سخت است
آدمی پیدا نیست
...فکر شیطان هم از این شهر پریشان تخت است

قبرها میخندند
...تازمانی که کسی منتظر مرگ من است
معرفت سیری چند؟
...این همان قصه ی سردر گمی شهر من است




:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دنياى غريبيست مردمان عجيبى !
هيچکس مثل من نيست

هيچکس مثل تو نيست
مگر مى شود اينهمه بود و يکى نبود

. غريبانه ها را چقدر بر ديوار خلوت و خود خورى بگرييم.
آوار خود فرو ريختنها گم مى کند تو را و مشوش احساس نا شناخته اى پريشان خواهى ماند...
هر کسى را به ظرف وجود انديشه داده اند هر کسى را به وسع سينه مهر داده اند و هر کسى را به قد نگاه چشم داده اند و هرکسى را ...
نمى دانم چگونه شد که به اينجا وارد شدم

نا خواسته بود از سر بيکارى و يا ناچارى نمى دانم
هميشه رستگارى جاييست که مى پندارى عصيان موج مى زند....

هميشه حقيقت دروغيست که بر گفتنش اصرار مى ورزى...
در عصر آهن و سيمان مگر مى شود مهربان بود

آنجا که برادر به برادر رحم نمى ورزد خواهر به خواهر مهر نمى انگيزد...
نگفته ها بسيارند...



:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

من دنيا را بزرگتر از آنى مى دانم که آدم بخواد براى يک نيمکت توى يک پارک دل نگران بشود اما گاهى بعضى از نيمکت ها اتفاقاتى را شاهد مى شوند که ادم دلش مى خواهد هميشه روى آنها بنشينند حتى اگر ساليان سال هم از آن دور شود باز دوست دارد برگرددو لحظه اى ...



:: بازدید از این مطلب : 691
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دچار شده ام
دچار ِ فراموشی
فراموشی ِ خودم
فراموشی ِ تو
فراموشی ِ امروز ...
اصلن چه فرقی می کند
حتی دیروزهای خاطره را
انداختم شان دور
این دور ِ فلکی نیست
که تکراری ست در ذهن
که بازی واژه گان است در سیاهه ی ِ دفتر
گنگ جایی در کودکی های ِ دیروز ...
حالا...
به خودم افتخار کنم یا نه؟
تو بگو...
که دست به کار بزرگی زده ام؟
که دچار شده ام
که فراموش کرده ام
که فراموش شده ام
دچار یعنی همین ...
این بی ذهنی ِ محض
همین را عشق است
همین سیالی ِ روح
همین بی خانه گی ِ مرد ِ افغان ِ کوره ی ِ آجر
که هیچ ربطی ندارد به شعر
که شعر را نمی خواند
که زبان ِ مرا نمی داند
همین را عشق است
امروزهای من
امروزهای تو
این "اندوه" دوست داشتنی نیست؟!




:: بازدید از این مطلب : 606
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

فردا که بيايد
برايم زندگينامه چاپ می کنند
از بچه هايم مينويسند و با تاريخ تولد پدرم کلنجار ميروند.
فردا که بيايد به دنبال جا ميگردند، تا برايم موزه بسازند.
برای من که از گرسنگی مرده ام در قبيله مان گوسفند ها قر بانی ميکنند.
فردا که بيايد خانه استجاری ام را چراغانی ميکنند.
در باد
در ياد
ومن، چه سهل چه ساده صاحب خانه ميشوم.





:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

از بي نهايت ها ميترسم...

اهاي درشکه ران اين زندگي و اين زمان

لحظه اي توقف کن!

اين منم پر از ناله هاي بي مقصد...

زود تر از انچه مي انديشيدم ، دير شد !

درشکه ران

جواب من سکوت بي معني اين همه ثانيه هاي رفته نيست...

درشکه ران زندگي

به من بگو کجاي جاده ي هدف ايستاده ام ؟

دير شده؟

راه بازگشت به جز بن بست نيست !

نگاه کن تمام خيابان هاي پشت سرم بن بست شده!...

خداي ساکت ثانيه ها

مرا در باور بود و نبودت رها نکن...

بگو اين همه خرناسه هاي بي مقد چيست که

به سوي من حواله ميکني؟

اين همه حرف و اين همه گوش براي نشنيدن

بگو...

بگو...

خداي ساکت ثانيه ها چيزي بگو...



:: بازدید از این مطلب : 614
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


مرا فرياد كنيد
مرا كه مي خواهم
دردهاي شما را
دانه دانه
واژه واژه
دركنار هم بچينم
واز آن فريادي بسازم
هنوز مي توانيم
اين خداي كوچك و مهربان را
به جنگ اين قبيله ي عصيان گر و زشت ببريم
نه تبري مي خواهد
نه كماني
نه گرزي نه سپري
تنها خداي كوچكي مي خواهد.
آن همه كتاب
كه از دانستني گسيخته به من رسيده بود
در دريا فرو مي ريزم
مرا ملاي صدرا، بو علي
و اگر شد
حافظ و مولوي
راستي يادم رفت
شاهنامه را با خودمان ببريم
يك كشتي مي خواهد
با چند ملوانِ ساده
طوفان كه فرو نشست
باد بان ها برمي افرازيم
آن گاه
سفري به غرب خواهيم داشت
به يونان
و سراغي از سقراط خواهيم گرفت
افلاطون ِارسطو
در كنار اين جزيره ي زيبا
مي توان نيچه
اين فرا انسانِ چموش
آن كه مي داند
چرا چنين گفت زرتشت
خداي من
اوستا
-اين شروع بزرگ آيين ها
يادم رفت
مجوس مي خوانندم
اين پيامبر آشنا
كه از آيين نياكانش بريده بود
اسفنديار رويين تن را
به جنگ رستم
فرا مي خواند:
دستي به صورت دينت بكش پهلوان
بي هوده مغرور اين پادشاه مباش
جزيره ي كوچك
ما را به مهما ني بزرگي مي خواند
آنان باخدايانشان
و من با خداي كوچكم
به حقيقتي بزرگ مي رسيم
ما هميشه
دنبال يك خدا
يك پادشاه
دنبال خدايي بزرگ مي گرديم
و آنان
با خدايانشان
مي گردند پي خودشان
پي خداي كوچك خودشان!

 



:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 133
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

و اين چنين شد ...

که مردم را خوابي عجيب فرا گرفت...

از ان به بعد ادم ادم را نميشناخت

و چشمها به هم دروغ ميگفتند

از ان پس بود که پسر هاي جوان به مادرهاشان به چشم پير دختر همسايه نگاه ميکردند

از ان پس بود که هيچ کس دست کسي ديگر را نميگرفت

از ان پس بود که همه انديشيدند عشق چيزي نسيت به جز دادن چيزي در مقابل چيزي ديگر

از ان پس بود که ديگر هيچ کس کس ديگري را دوست نداشت

از ان پس بود که هرگز ديگر کسي حقيقت را نديد و تمام مردم خواستند واقعيت را جاي حقيقت به خود بقبولانند...

از ان پس بود که داستان ها و مقاله ها و مجوموعه اشعار نوشتند  براي انسان شدن دوباره ي ادمها اما هرچه بيشتر ميگفتند بيشتر از ياد خودشان هم ميرفت...

و اين چنين شد ...

که انسان ها انسانيت شان را به بادي فروختند که به فريب انها را به روزهاي خوب وعده هايي ميداد...انها فروختند و يادشان نبود باد نميماند...

و باد انسانيت انسانها را با خود برد...

شما حدس ميزنيد چي شد که اين طور شد؟!

هرچند حالا شايد اگر گاهي به بعضي برگ هاي سبز و زرد بعضي از درختها ساعتي خيره شوي ردي از ان انسانيت گمشده را پيدا کني...

اما گفتم ،فقط شايد...وگرنه ان انسانيت که من ميدانم ديگر قرن ها با ادم فاصله گرفته است...

کاش...اي کاش...تنها يک برگ بودم...



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

مي دانم هيچ كس به اين وبلاگ سر نميزند...

هيچ كس  حتي نظري هم نمي دهد....

هيچ كس نوشته هاي من برايش نه زيباست... نه مهم...

خودمانيم گاهي حس ميكنم اگر اين نوشته ها را روي كاغذ بنويسم برايم ماندگار تر و لذت بخش تر است

تا نوشتن براي هيچ...

اين جا دنياي مجازي است... دنيايي كه در آن رنگ ها بي رنگند.... اينجا بودن در گرو نوشتن است...

اگر ننويسي نيستي... بنويسي هم نيستي

چون كسي مثل من... كسي شبيه من... با افكار در هم و گيج من.... براي آدميان دور و ور مهم نيست....

امروز مرگ را بسيار نزديك ديدم... خيلي نزديك بود... اما نميدانم چرا نيامد؟؟؟

خيلي درد كشيدم امروز....درد به معناي واقعي كلمه...

آري ميدانم ارزش زندگي اندازه ي دردي است كه ما مي بينيم....

كو كسي كه بتواند به خودش راست بگويد ديگر.....

امروز گم شده بودم.... در خودم گم شده بودم...

و زمان ميرفت آنطور كه خودش مي خواست...

اين فلك گويي با هم قهر است...

اصلا به چه كسي رحم كرده كه به حال ما بكند...!

خشك يا تر

چه تفاوت دارد

همگي مي سوزيم

بعضي از زشتي خود

ديگران از غم و رنجي كه در آن در گيرند...


واي عجب برزخ تنگي است جهان

و خدا مي بيند

باز هم هيچ نمي گويد هيچ...


شايد او فكر بپا كردن آتش باشد

تا بسوزيم در آن

خشك يا تر همگي مي سوزيم


من كه از اين همه بي چارگي عاصي شده ام

هيچ كس نيست به من وعده ي دوزخ ندهد

به خدا مي ترسم

چه كسي مي فهمد

چه كسي مي داند

روز وشب كارمن اين است

فقط مي سوزم

من نه خشكم نه ترم

جور دیگر مي سوزم

جسم من آرام است

ليكن

انگار من از قلب و جگر مي سوزم

سوختن سهم من از زندگي و بودنم است

خاك هستم يا نه ؟


جنسي آميخته از آتش و روح

نيمه من شيطان است

نيم ديگر يزدان

اين دو تا مي جنگند

آتش جنگ مرا مي گيرد

هي چرا مثل شياطين به من بي سرو پا مينگري

من نه شيطانم و نه يزدانم

سوخته دار وندارم اينجا

به خدا مثل شما انسانم.....





:: بازدید از این مطلب : 339
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دلی که میگیرد را راه درمان نیست...

 

تا به حال به سوگ خود نشسته ای ؟



به سوگ انديشه اي...


 

باوری...


اعتقادی ...


و یا به سوگ تغییرات ناخوشایندی که کرده ای؟...


 

تا به حال به سوگ خودت نشسته ای؟...

http://up.iranblog.com/37261/1265718945.jpg



:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


امروز يکی از روزهای خداست

چه روزی

نمی دانم هر چه هست

برايم معنايی ندارد

تکراری است

تمام لحظه هايش

تمام دقایقش

همه ی ثانیه هایش

امروز باز

به درگاهت آمدم

وباز با تو بودم

خواستم که بستانی

این زندگانی را

اما

اما باز بانگ نه شنیدم

ای خدای من

من

من پریشانم

از این دیار

از این روزها

آری

از این غم ها

می دانم که ناامیدی بدترین گناهست

اما چه کنم

من اینم

غیر قابل تغییر

غیر قابل درک

آری

این را بارها از

خواهرانم شنیده ام

این را بارها شنیده ام

میگویند

توغیر قابل تحملی

من این حرف ها را شنیده ام

امانمیدانم

چگونه باید زندگی کنم

نمی دانم که را

همدم خویش قرار دهم

ای خدای من

من خسته ام

افسرده ام

از این سرای غربت نشین

از این دیار مغرور

از این مردمان بد گمان

می خواهم به سوی

تو پرواز کنم

می خواهم قلبم را

به تو هدیه دهم

اما چکونه میتوانم

این قلب تاریک را

به سر چشمه پاکی ها

هدیه دهم

خدایاامروز اگر مرا دریابی...

میدانی آشفته ام

خسته ام

بی پناهم

غریبم

وجز تو سر پناهی ندارم

پس کاش می شد

گاه لبخندی به من بزنی

تا بفهم صدایم

را می شنویی

تا بدانم دوستم داری

وتا بدانم زمانی

درآغوش توخواهم خفت ......





:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


بعضی وقت ها

فکر می کنم

که شاید

جدایی بهتر از با هم بودن است



چون افقی بی طلوع

بی غروب

چه فرق می کند

برای زمینی که دلش

هیچ گاه

برای خورشید تنگ نمی شود!

نمی دانم

یا شاید نمی خواهم بدانم

که دیگر دوست دارم

تو را ببینم...؟

زمان

چیزی را کهنه نکرد

اما؛

این ذهن من است

که چه آرام

می خواهد

که فراموش کنم...!

نمی دانم که من هم

می خواهم؟

نمی دانم

و هیچ گاه هم نخواهم دانست

چطور نگاه هایمان

می خواهند

فراموش شوند...

فراموش کنند...



اما حالا

فکر می کنم

یا شاید دوست داریم فکر کنیم

که جدایی

بهتر از با هم بودن است.....



:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


بوی گند محبت

خيس خورده

ميان اين همه

سکون راکد

صدای کلاغ

تو را بيدار ميکند


از خواب دروغ هوشيار

بوی دروغ...

مستت می کند

بی خيال و دل خست

بوی گند محبت

ميان لجن های جن گرفته

بوی لجن می دهد

تمام اين خاطرات گل گرفته

و آدم هايش چه پست پست پست



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 136
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 


آب، بی رنگ...

آسمان ،بی رنگ...

سایه  آرامش سبزی به سرم نیست...

تو کجایی دریا؟؟؟

من همه عمر تورا می جستم

من همه عمر دل خسته خود را

به خیال خنکای تو تسلا دادم

کاش این بخت عبوس


لحظه ای چند دهان وا می کرد

تا بپرسم که چرا

آب دریا شور است.
...
 



:: بازدید از این مطلب : 584
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

سکوت

بین دو نفر

یا میان چند نفر

دنیایِ موهومی درست می‌کند

که از هر زاویه، چیزی دیده می‌شود؛

از چشمِ من به یک شکل،

از چشمِ دیگری به شکل دیگر.

به این می‌گویند «سوءتفاهم»!

سکوت، فاصله‌هایِ زیاد را،

به درّه‌های عمیق تبدیل می‌کند...

و آدم‌ها همیشه طیِ فاصله را بهتر ازپَرش از درّه بلدند.»

یا:

«حرف‌ها اگر به زبان نیایند، نمی‌میرند؛

حرف‌ها یک تومور گنده‌ی بدشکلِ ترسناک می‌شوند

که

باید دردِ کنده شدن؛

متلاشی شدن؛

و کراهتِ شکلش؛

را تحمل کنی

تا شاید این توده -اگر که خوش‌خیم باشد-

برود پیِ کارش!

تحملِ سوزشِ زخمِ حرف‌ها،

ساده‌تر از

تحملِ دردهایِ ویرانگرِ درمان‌هایِ احتمالیِ تومور است.»

 

راست می‌گوید:

گاهی اوقات

حرف را

بزنیم!.....

http://h1.ripway.com/ali4love/delamkgoken3.jpg



:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : شنبه 1 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

نمی خواهم خدایم بیكران باشد
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
نمی خواهم كه باشد این چنین آخر
خدا را لمس باید كرد.
 
نگو كفر است
خدا را می توان در باوری جا داد
كه در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئید
و این احساس شیرینی است
 
نگو كفر است
كه كفر این است
كه ما از بیكران مهربانیها
برای خود
خدایی لامكان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو باید عاشقش باشی
و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
كه در هر خانه ای آخر خدائی هست
 
نگو كفر است
اگر من كافرم، باشد
نمی خواهم  خدایا زاهدی چون دیگران باشم
نمی خواهم خدایم را
به قدیسی بدل سازم
كه ترسی باشد از او در دل و جانم
 
نگو كفر است
كه سوگند یاد كردم من
به خاك و آب و آتش بارها ای دوست
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
خدا را نیست همزادی
كه او یكتاترین
عاشق ترین
    معبود انسانهاست.

 



:: بازدید از این مطلب : 367
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : شنبه 1 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

Image By AllFoto.ir

 

بیا كودك شویم …

مثل تمام آن روزهای خواب و خرگوش .

مثل روزهایی كه واژه زیستن بی معنی تر از آن بود كه فكر ما را مشغول خودش كند .

و ما بدون ترس همه ظهر های گرم تابستان را روی لبه پشت بام می دویدیم

و مرگ احمق تر از آن بود كه ما را دنبال كند ....

بیا كودك شویم …

خوب نگاه كن ، ما هنوز محتاجیم به نقاشی های كودكی مان كه ساده می كرد

زندگی را در یك مربع كج و كله كه نامش خانه بود

و دو خط موازی آبی كه رودخانه را به خانه ما می آورد

ساده مثل لامپ خانه ی نقاشی مان كه هیچ احتیاجی به سیمكشی نداشت و مداد زرد برای همیشه

نورانی می كرد در بی خیالی قبض های برق همیشه .

بیا كودك شویم و همه ی مردم دنیا را كودك ببینیم

آنقدر كودك و پاك كه در خانه نقاشی مان را همیشه باز بگذاریم

مثل آن روزها كه رفتند و هیچ فكر نكردند

كه ما دیگر شماره ی پاهایمان از چهل گذشته است

و راست می گفت انگار ، دیگر امیدی به بازگشت نیست .

دیگر نقطه اتصالی نیست . دیگر دستمان به نقاشی نمی رود و اگر هم برود …

دیگر مداد رنگی های شش رنگ جواب دنیای پر زرق برق مان را نمی دهد .

دلم برای مداد رنگی های شش رنگ بی نهایت تنگ شده است .

دلم برای آن روز ها كه عصر ها دلم نمی گرفت تنگ شده است .

دلم برای آن روزها كه نمی فهمیدم خیلی چیز ها را تنگ شده است

و چقدر می خندیدم به حماقت او كه از من بزرگتر بود و عاشق

چقدر خوب بود كه نمی فهمیدم .

...
نه صورت بدون مو و نه خواندن كتاب های ژول ورن مرا به كودكی نخواهد برد .

باور كن ، امتحان كرده ام .

دور است دنیای كودكی ام و من خسته .

دور است روزگاری بی دین و بی گناه .

دور است بوی سیب زمینی پخته و صورت آفتاب سوخته .

اما من چه كنم ؟

منی كه از دنیای بی كودك می ترسم .


منی كه از تمام خطوط منحنی رسم شده می ترسم

گویی شیاطینی هستند كه می خواهند از خطوط راست و شكسته كه …

كه هیچ وقت خاطره ی كودكی شان را فراموش نكرده اند دلبری كنند

 

http://oneyearbibleimages.com/boy_pupppy_pray.gif



:: بازدید از این مطلب : 367
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


کودکی ام را دوست داشتم

دستم به آسمانش نمی رسید

آن روزهای کوتاه ...

هر یکی توپی داشتیم،سه رنگ

گرد،زیبا،به اندازه ی خیالمان

با آرزوهایی بلند،به قد آسمان

آن روزهای کوتاه ...

در خوشه ای از ستاره

چهره فرو میبردم ...

روزها آبی بود

آبی،آبی،آبی

ماهی ها در حوض

چه زیبا می رقصیدند

و من پر از وهم پریدن در آب

دستم را به کنار حوض میبردم

آن روزهای کوتاه ...

شب پره ها را دوست داشتم

دور نور ماه جمع می شدند

هر یکی شعری می خواند و فرو می افتاد

و تنهایی چه بزرگ

جهان خرد،به انداره ماهی تابه پلاستیکی خواهرم

دلم تنگ می شد

برای ماهی تنگ نوروز

که می افتاد در ته آکواریوم

و آب کدر ماهی قرمز را محو می کرد

آن روزهای کوتاه ...

دلم برای آفتاب می سوخت

درخت،بدنش را تکه تکه میکرد

{...

...

...}

و حال

من پنجره را

به آرامش پیوند میزنم

چون سایه باغ را

به اتاق من می آرد

حیف که خاطرات باغ

در ذهن زمان هضم می شوند

و سایه باغ

به فراموشی می لغزد ...

آن روزهای کوتاه ...

آن روزهای کوتاه ...

http://no-words.com/blog/images/loose_yourself2.jpg



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 152
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن

انگلیسیه میگه:  چه سکوتی، چه احترامی!! مطمئنم که اینا انگلیسی ند!

فرانسویه میگه:  اینا هم لباس ندارند، هم زیبا هستند و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!حتماً فرانسوی ند!

ایرانیه میگه:      نه لباسی، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکرمیکنن توی بهشتن!!!
 
                         صد در صد ایرانی ند!

http://nymphangel.files.wordpress.com/2009/11/adam-eve.jpg

 

پي نوشت: اين يك واقعيت غير قابل انكاره كه ما ايراني ها اصلا

طرز تفكرمون به همه ي مسائل اينطوري شده....

فكر ميكنيد علت چيه؟؟؟؟؟






:: بازدید از این مطلب : 292
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

چه قدر ایمان خوب است! چه بد می کنند که می کوشند تا انسان را از ایمان محروم

کنند چه ستم کار مردمی هستند این به ظاهر دوستان بشر ! دروغ می گویند ، دروغ ،

نمی فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند.

      اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟

      اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟

      اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای
صرف توان کرد ؟

      اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟

      اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟

      اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟

      و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟ اگر ساحل آن رود مقدس

نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟

      و من در شگفتم که آنها که می خواهند معبود را از هستی برگیرند چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند؟

(دكتر شريعتي)



:: بازدید از این مطلب : 180
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

http://www.sacredtree.com/images/retreats/art-of-birth-baby.jpg

آمد به دنیا،گونه هایی زرد دارد

مادر هنوز از زایمان،پَسدرد دارد
---
یک ماهِ پیش...کوچه...گلوله...شوهرش مُرد

دلخوش شده...:"این خانه دیگر مرد دارد"
---
آغوش میگیرد عزیزش را به زحمت

در دیده هایش قطره های سرد دارد
---
: "خوش آمدی دلبند من دنیا همینجاست

اینجا خدایی که تو را آورد، دارد
---
اینجا کدر بودن همان برگ ِ برنده ست

آیینه ام...دنیا غبار و گرد دارد...
---
دیر آمدی پروانگی ها رفته از یاد

هر کو هزاران لیلی ِ ولگرد دارد
---
آویزه ی گوشت بکن این پند ِ مادر

عاقل نشو...فهمیده بودن درد دارد
---
گیرم تمام خاک این کشور پر از مرد!

دنیا هنوزم آدم ِ نامرد دارد
---
همیشه با تو نیستم مادر،خدا هست

این زندگی هم روز ِ زوج و فرد دارد..."
---
در گوش او گفت و اذانی خواند و پژمرد

مادر که دستی از دعا دلسرد دارد
---
کودک فراموشش شد و اینک در آن خاک

نعشی که از آن غصه ها دق کرد دارد.....

-



:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 4 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



مرا انگار ترسی هست از دیدار آنچه در ورای این حصار نازک تردید باید دید

مرا انگار ترسی هست از واپس زدن ها از تمام آنچه دوری ، بی قراری ، روزها
لحظه شماری، قاصدکهای خیالی، کودکانه رازداری، آن نگاه سرد و سخت بی وفایی...

مرا انگار ترسی هست از نقطه، که پایان یابد این جمله، رهایی یابم و سطری
دگر را باز دریابم، نگاهی تازه اندازم، چراغی تازه افروغم، سلام دیگری
گویم، سلام دیگری جویم

مرا انگار ترسی هست از آغاز و ترسی هست از پایان...

http://it-man.persiangig.com/image/PIX%204%20NMT2CRY/Mirror.JPG



:: بازدید از این مطلب : 245
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : شنبه 4 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

پول، معمای
جالبی است...

وقتی تبدیل به خوراکی در دستان کودکی می شود و او را در نهایت شادمانی می بینی.

وقتی که پول به تکالیف اخروی تبدیل می شود و نمازهای یک به یک نخوانده آدمی
را در پس از مرگش، چنان شتابان خوانده می شود توسط دیگری که آدمی را در
جایی که نامش بهشت خوانند کیفور می کند و از کیفر فراری.

و زمانی پیچیده تر می شود که عشق را می فروشند و مبادله می کنند و گاهی هم
دور می اندازند و اینجاست که فرزندی آرزوی مرگ پدر و مادر می کند، تا به
ارث او برسد! یا شاید دستان پر از عشق مردی خالی بماند و عشق معشوق او نثار
مردی با دستان پر از پول بشود.

و همچنان قصه ی جدایی هاست که پابرجاست.........

براستی که پول هنرمندی است ماهر، که زشتی های اخلاق و رفتار را زیبا می
نماید، سیاهی ها را سفید، حرام ها را حلال، تنفرها را پر از عشق و معیاری
برای تمام خوبی ها...

دیگر چه انتظاری است وقتی مقام و تحصیلات و جایگاه اجتماعی، حتی ارزش های
درونی هزار ساله را به تمسخر می گیرد؟! و شایسته ها را ناشایست می نماید و
آنکه جایگاهش بالا نیست به لطف و مرحمت جناب پول ، چنان حکم می راند که
گویی ارث پدرانش است.

اما این نگاهی است در نگاهی شرمسار که انسانیت را جایز نیست.

می دانم که خدایمان خریدنی نیست ........

میدانم که هیچ ثرومتمندی نتوانسته عمر ابدی از خدا بخرد و یا ذره ای از
آنچه که مقدر بوده بیشتر زیسته باشد. چرا که صدقه ی بسیار چشمگیر یک
ثروتمند در نزد خدا برابر با صدقه خوشه ی گندم دهقانیست که خود نخورد و
بخشید به دیگری ، که اگر ثوابش را بیشتر هم بدانیم، بد بیراه نگفته ایم.

و می دانم که پول ظاهر را خریدار اما باطن را دست نمی یابد.

کودک خوراکی را بی مهر مادر و سایه پدر نمی خواد. و خدا تکالیف الهی که خود
در فرصتی که داده شده انجام دادی را با تکلیفی که برایت انجام بدهند یکی
نمی داند.

و عشق حقیقی هرگز بازیچه قرار نمی گیرد چرا که عشقی که فروخته شود یا
خریداری از ریشه و بن حقیقا عشق نیست... و شاید چیزی بدتر و بی شرافت تر از
هوس باشد.

پس بدیهی است و دور نیست که وقتی وسیله ای به نام پول در جایگاهش استفاده
نمی شود و فراتر از آنچه که هست معنا پیدا می کند همه ارزش ها و مقام ها
نیز در جایگاه خود قرار نمی گیرند ..

که این هم تقصیر خودمان است که انسانیت را به بازی می گیریم و سپس ناله و
شکایت سر می دهیم که خدایا این چه جهنمی است که آفریدی؟ باید در جوابت
بگویم که اگر در دریاچه ای پاک و پر از ماهی های زیبا در آفرینش خدا را ،
تو برای امیال و اهداف نفسانی خودت نفت سرازیر نکنی ، هرگز شاهد ناپاکی آن
نخواهی بود.

دیگر نمی دانم که چه بگویم ، تنها می دانم که هر چه روی دهد ، و هر چه
خریدنی باشد....

خدایمان خریدنی نیست......

http://safarezendegi.files.wordpress.com/2009/02/1234500.jpg

 



:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


چاره اى جز سفر نيست

اين تقديرِ آدميـــست

سفر را انتهايى نيست

و تنهايى را مبداء اى

مادر من تنهايست


زمين و آسمان

درخت و جنگل

پرنده و شكوفه

توهّمى بيش نيستند...

هر چه هست رويايىست گاه شيرين

كمى ترش و گاه آنچنان تلخ كه پندارى اينك خوابيست

توهّمى بيش نيست

ما را چاره اى جز سفر ،همنشينى زيباتر از تنهايى و

رويايى شيرين، گاه

كمى

ترش و تلخ تر،، از زندگى نيست

تولدى ديگر در انتظارِ آدميست

تولد و مرگ را به اين آسانى كه پنداري

پايانى نيست

ما در آن سوى مكانها و تاريخ جريان داريم...

http://i19.tinypic.com/450vt38.jpg



:: بازدید از این مطلب : 189
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


باز هم باد از سمت مخالف ميوزد

مزرعه را به آسمان بسپار

روی پای چوبيت محکم باش...

و از پشت لب های دوخته ات


ياد بگير بخندی


حتی وقتی

کلاغ سياههای گستاخ...

تنها برای يک ((دانه))

تكه تكه ات میکنند!

http://weblog4baagh.persiangig.com/ax7/scarecrow2.jpg



:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

شهر ایمان

قصابهای شهر من بس با ایمانند

گوسفندان را با اعتقاد

و ذکر بسم الله الرحمن الرحیم

سر می برند

گوسفندان

نسل اندر نسل

قرنهاست

تیزی ایمان آنها را بر گلوی خود احساس کرده اند

قصابهای شهر من به گوسفندان..

گوسفندان ایستاده در مسلخ

آب می دهند

مبادا

تشنگی آنها را از تاب و توان بیاندازد

قصابهای شهر من گرگهایی با ایمانند....




:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

http://img29.picoodle.com/img/img29/2/5/11/1212124/f_erter105m_006ee17.jpg

خیلی وقت بود می خواستم برات نامه بدم ولی فکر میکردم تو اینقدر در امور معنوی و

خدایی غرق هستی که نخواستم وقتت را بگیرم اما این بار دل را زدم به دریا و شروع

به نوشتن کردم . بهت تبریک میگم که بالاخره پیروز شدی ، جنگ سختی بود مگه نه ؟

من واقعاً بهت تبریک میگم خیلی خوب صدای مردم رو خفه کردی ! دیگه پررو شده

بودند ، دلشون آزادی می خواست ! خوب حقشون رو کف دستشون گذاشتی ! وقتی

دیدم چه جوری عناصر بیگانه مثل ندا را از خاک وطن پاک کردی ، تو دلم بهت آفرین

گفتم و بیشتر مطمئن شدم که جات تو بهشته ! راستی شب ها خوابت میبره ؟ کابوس

دانشجوهای کشته شدۀ اغتشاشگر رو که نمی بینی ؟ البته آدمی مثل تو چون خودش

بهشتیه ، فقط خواب حوری می بینه و بس ! اون دانشجوها که مردن الآن ته جهنم

هستند ! راستی نماز ظهر رو که خوندی ؟! یادت نرفته باشه ؟! نماز شما حتماً قبوله

چون سر به سجده گاهی میذاری که خاکش آغشته به خون اغتشاشگرها است ! هنوز

خون به اندازه کافی از کشتارهای این مدت برای وضو داری ! من که به تو غبطه می

خورم که اینقدر پاکی و اینقدر بزرگی که برادران بسیجی ما ، که اونها هم مثل تو

بهشتی هستند ، حاضرند برای تو هر کاری بکنند ، هر کاری ! از ضرب و شتم مردم

گستاخ تا کشتن عوامل فساد ! ای کاش همۀ رئیس جمهورهای دنیا مثل تو عادل بودند

! ای کاش اوباما و بقیه از تو مردم داری را یاد بگیرند ! واقعاً تو خدای سیاست و

مذهب هستی ! می دونی من خانواده ای رو میشناسم که کافر و خائن هستند ! البته قبلاً

خیلی مذهبی بودند ، از اون موقعی که فهمیدن شما با نماز و روزه و ریش و ... هستید

و جاتون تو بهشته دیگه نه نماز می خونن ، نه ریش میذارن و نه روزه خواهند گرفت

! یه چیزی بگم بین خودمون باشه ، شهر پر شده از اینجور همسایه ها که همه خائن
و آشوبگر هستند ، ولی من میدونم که تو از عهدۀ همشون بر میای ! راستی اگر

خواستی آدرس این خانواده ها رو می نویسم که اونها رو به راه راست هدایت کنی !

وای که چقدر دل مهربونی داری ! وای که چقدر تو خوبی ! وای که چقدر پاک و منزه

هستی ! ولی تو برو به بهشت من در جهنم خوشترم !!!!



:: بازدید از این مطلب : 223
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

 

 

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته


خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشيده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری

رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم :

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری 



:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

ای شما !

ای تمام عاشقان ِ هر کجا !

از شما سوال می کنم :

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟

یک نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده های خویش را نمی شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه ی گیاه را نمی سرود

آه را نمی سرود

شعر شانه های بی پناه را

حرمت نگاه بی گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی سرود

نیمه های شب

نبض ماه را نمی گرفت

ای شما !

ای تمام نامهای هر کجا !

زیر سایبان دستهای خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می دهید ؟



:: بازدید از این مطلب : 188
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از كجا وز كه خبر آوردی ؟

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

 بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست

مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس

 برو آنجا كه تو را منتظرند

 قاصدك

در دل من همه كورند و كرند

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

 قاصد تجربه های همه تلخ

 با دلم می گوید

 كه دروغی تو ، دروغ

 كه

فریبی تو. ، فریب

 قاصدك هان ، ولی ... آخر ... ای وای

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟

 قاصدك

ابرهای همه عالم شب و روز

 در دلم می گریند

 در دلم می گریند



:: بازدید از این مطلب : 223
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

 ذهن ما باغچه است...

  گل در آن بايد كاشت͵

  ونكاري تو اگر͵علف هرز در آن مي رويد͵

  زحمت كاشتن يك گل سرخ ͵كمتر از

  زحمت برداشتن هرزگي يك علف است͵

  گل بكاريم بيا͵

  تا مجال علف هرز فراهم نشود͵

  بي گل آرايي ذهن ͵ نازنينم

  هرگز͵  آدم ͵ آدم نشود.
34qk39f.gif



:: بازدید از این مطلب : 202
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


او از من خوشبخت تر است

همسایه ام را می گویم

خانه اش کمی بالاتر از من است

برای خود خانواده ای دارد همچون آفتابگردان

به کسی مدیون نیست

صبح ها همیشه قبل از من

به نماز ایستاده

او شاکر است

حتی وقتی که زیر برف می ماند هم شاکر است

همیشه می داند که کسی هوای اور ا دارد

همان کسی که هوای مرا دارد

اما من ....

هیچ وقت ندیده ام
که برای سلام کردن دولا شود

همه اور ا دوست دارند

او هرگز کسی را نرنجانده

کاش جای او بودم ....

گنجشک را می گویم

که روی درخت سیب حیاطمان لانه دارد



:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 19 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


صد حرف و یک جواب....مهم نیست... بگذریم

خوابت شده عذاب ....مهم نیست... بگذریم

سنگین شده تمام دل من قبول کن

رفت آن زمان ناب....مهم نیست... بگذریم

وقتی جواب نمیدهد آن قصه های تو

ماهی و صید از آب...مهم نیست... بگذریم

دیشب به گوش سجده زدم حرفهای تلخ

((تا کی تو هم عذاب؟!))....مهم نیست..بگذریم

من در تمام زندگی ام صبر کرده ام

کو اجر بی حساب؟؟...مهم نیست...بگذریم

دیگر نه راه پیش و نه پس مانده از دلم

پلها دوسو خراب....مهم نیست...بگذریم

خندیده ام به ریش دلم با صدای تو

عمری که شد سراب...مهم نیست بگذریم

گاهی برای سادگی ام گریه میکنم

از پشت این نقاب...مهم نیست...بگذریم...





:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : جمعه 18 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

صبح فردا تاریک است

کاش شیشه های تیره را بشکنیم

حال را قربانی نکنیم و مرارتهای گذشته را تکرار...

با ساعتهای کهنه ء زمان تنظیم نشویم

 

در افق رنگ امیدی هست

زمان پهناورتر از ماست

ثانیه ها میمیرند و رنجها زنده

 

برایتان آرزویی آوردم

 اندیشه ای سپید

افسوس کسی باورش نمیشود.....



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : جمعه 18 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

باغچه ها مهم نیستند

 

                    گلها-   مهمترند

 

 

در می نوردم مرزها را

 

                       بالاتر از خود و اعتقاداتم

 

 

به آسمان بنگر

 

دیگر گوش نخواهم سپرد به صدای  خویشانم

 

تنها

     تنها

         تنها

                به صدایی که لبریز است از

 

                                                    جهانی شدن

 

                                                                    جاری شدن

 



:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : جمعه 18 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 چشمان دلم دريايى شد!

به جاى جاى اتاقم مى نگرم

حس غريبى دارم

چند روزيست از زمينيان جدا و انگار در زمين آسمانيان پا نهاده ام!

گويى غربت با آشنايان بودن را بيش از پيش تجربه مى کنم!

لبخند هاى به گريه نشسته ام گوياى اين است.

شايد که اين بار نوبت من باشد شايد.......




:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 17 دی 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد