نوشته شده توسط : نفیسه

زمان گذشت در عبور تند این ثانیه ها من گمم و انگار هرگز دیگر پیدا نخواهم شد...نگاه ها دور تر از هیشه اند و من در ابهام این لحظه ها سردر گم تر از هیشه ام..

انگار هیچ نگاه اشنایی در تکاپوی این همه نگاه غریبه نیست...

انگار هیچ کس با نگاهی که تنها ردی تنها نشانی از مهربانی داشته باشد همسایه نیست...

و قلب من عجیب در ابتذال این دقایق اسیر است ...

اسیر هیچ ...

گم شده ام

و هیچ کس خبر از جایم ندارد ..



:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 187
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دلم گرفته
بسیار ....
شده گاهی منتظر باشی...
همین طور انتظار مکرر....
برای چیزی که خودت هم نمیدانی...
شاید دیداری...
تماسی...
پیامی....
چیزی....
شده؟؟؟
انتظار آنقدر در وجودت عصیان میکند که بانهایت غروری که داری...
تصمیم میگیری کاری کنی
تماسی
پیامی
درخواست دیداری شاید...
اما نمیشود
یعنی نمیتوانی که بشود...
تصمیم بعدیت فراموشیست...
میخواهی فراموش کنی..
اول خودت را گول میزنی
که تو بدون او هم زنده ای و شاید موفق تر
بعد بیشتر ادامه میدهی که بهترین ها شاید انتظار تو را بکشند.
و همین طور می بافی و می بافی
فراموش میکنی
شاید
اما فقط خود را گول زده ای
چرا که هنوزمم  منتظری
در انتظار
دیداری
تماسی
پیامی.....



:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 175
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

معرفت سیری چند؟
...این همان قصه ی سردرگمی شهر من است
حسرت یک لبخند
....آخرین خواهش عریان شده ی فکر من است

آسمان تاریک است
...دودآه دل مردیست گریبانگیرش
کهکشان زندانیست
...بین آزادگی وپرشدن تقدیرش

چشمهامیدانند
...که نگاه کسی از دست کسی راضی نیست
پلکها میخوابند
...که بگویند به جز کورشدن راهی نیست

یک تبسم مُرده
...وقت وصله شدن روسری دخترکی
مادری پژمرده
...از تماشای سپیدی سر قاصدکی

شعرها یخ کردند
...زیر سرمای دل غمزده ی شاعرها
واژه ها دربندند
...بانگاه کج وآفت زده ی ناظر ها

شهر من زیبا نیست
...تازمانی که پراز قافیه های سخت است
آدمی پیدا نیست
...فکر شیطان هم از این شهر پریشان تخت است

قبرها میخندند
...تازمانی که کسی منتظر مرگ من است
معرفت سیری چند؟
...این همان قصه ی سردر گمی شهر من است




:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دنياى غريبيست مردمان عجيبى !
هيچکس مثل من نيست

هيچکس مثل تو نيست
مگر مى شود اينهمه بود و يکى نبود

. غريبانه ها را چقدر بر ديوار خلوت و خود خورى بگرييم.
آوار خود فرو ريختنها گم مى کند تو را و مشوش احساس نا شناخته اى پريشان خواهى ماند...
هر کسى را به ظرف وجود انديشه داده اند هر کسى را به وسع سينه مهر داده اند و هر کسى را به قد نگاه چشم داده اند و هرکسى را ...
نمى دانم چگونه شد که به اينجا وارد شدم

نا خواسته بود از سر بيکارى و يا ناچارى نمى دانم
هميشه رستگارى جاييست که مى پندارى عصيان موج مى زند....

هميشه حقيقت دروغيست که بر گفتنش اصرار مى ورزى...
در عصر آهن و سيمان مگر مى شود مهربان بود

آنجا که برادر به برادر رحم نمى ورزد خواهر به خواهر مهر نمى انگيزد...
نگفته ها بسيارند...



:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

من دنيا را بزرگتر از آنى مى دانم که آدم بخواد براى يک نيمکت توى يک پارک دل نگران بشود اما گاهى بعضى از نيمکت ها اتفاقاتى را شاهد مى شوند که ادم دلش مى خواهد هميشه روى آنها بنشينند حتى اگر ساليان سال هم از آن دور شود باز دوست دارد برگرددو لحظه اى ...



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دچار شده ام
دچار ِ فراموشی
فراموشی ِ خودم
فراموشی ِ تو
فراموشی ِ امروز ...
اصلن چه فرقی می کند
حتی دیروزهای خاطره را
انداختم شان دور
این دور ِ فلکی نیست
که تکراری ست در ذهن
که بازی واژه گان است در سیاهه ی ِ دفتر
گنگ جایی در کودکی های ِ دیروز ...
حالا...
به خودم افتخار کنم یا نه؟
تو بگو...
که دست به کار بزرگی زده ام؟
که دچار شده ام
که فراموش کرده ام
که فراموش شده ام
دچار یعنی همین ...
این بی ذهنی ِ محض
همین را عشق است
همین سیالی ِ روح
همین بی خانه گی ِ مرد ِ افغان ِ کوره ی ِ آجر
که هیچ ربطی ندارد به شعر
که شعر را نمی خواند
که زبان ِ مرا نمی داند
همین را عشق است
امروزهای من
امروزهای تو
این "اندوه" دوست داشتنی نیست؟!




:: بازدید از این مطلب : 606
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

فردا که بيايد
برايم زندگينامه چاپ می کنند
از بچه هايم مينويسند و با تاريخ تولد پدرم کلنجار ميروند.
فردا که بيايد به دنبال جا ميگردند، تا برايم موزه بسازند.
برای من که از گرسنگی مرده ام در قبيله مان گوسفند ها قر بانی ميکنند.
فردا که بيايد خانه استجاری ام را چراغانی ميکنند.
در باد
در ياد
ومن، چه سهل چه ساده صاحب خانه ميشوم.





:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

از بي نهايت ها ميترسم...

اهاي درشکه ران اين زندگي و اين زمان

لحظه اي توقف کن!

اين منم پر از ناله هاي بي مقصد...

زود تر از انچه مي انديشيدم ، دير شد !

درشکه ران

جواب من سکوت بي معني اين همه ثانيه هاي رفته نيست...

درشکه ران زندگي

به من بگو کجاي جاده ي هدف ايستاده ام ؟

دير شده؟

راه بازگشت به جز بن بست نيست !

نگاه کن تمام خيابان هاي پشت سرم بن بست شده!...

خداي ساکت ثانيه ها

مرا در باور بود و نبودت رها نکن...

بگو اين همه خرناسه هاي بي مقد چيست که

به سوي من حواله ميکني؟

اين همه حرف و اين همه گوش براي نشنيدن

بگو...

بگو...

خداي ساکت ثانيه ها چيزي بگو...



:: بازدید از این مطلب : 613
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


مرا فرياد كنيد
مرا كه مي خواهم
دردهاي شما را
دانه دانه
واژه واژه
دركنار هم بچينم
واز آن فريادي بسازم
هنوز مي توانيم
اين خداي كوچك و مهربان را
به جنگ اين قبيله ي عصيان گر و زشت ببريم
نه تبري مي خواهد
نه كماني
نه گرزي نه سپري
تنها خداي كوچكي مي خواهد.
آن همه كتاب
كه از دانستني گسيخته به من رسيده بود
در دريا فرو مي ريزم
مرا ملاي صدرا، بو علي
و اگر شد
حافظ و مولوي
راستي يادم رفت
شاهنامه را با خودمان ببريم
يك كشتي مي خواهد
با چند ملوانِ ساده
طوفان كه فرو نشست
باد بان ها برمي افرازيم
آن گاه
سفري به غرب خواهيم داشت
به يونان
و سراغي از سقراط خواهيم گرفت
افلاطون ِارسطو
در كنار اين جزيره ي زيبا
مي توان نيچه
اين فرا انسانِ چموش
آن كه مي داند
چرا چنين گفت زرتشت
خداي من
اوستا
-اين شروع بزرگ آيين ها
يادم رفت
مجوس مي خوانندم
اين پيامبر آشنا
كه از آيين نياكانش بريده بود
اسفنديار رويين تن را
به جنگ رستم
فرا مي خواند:
دستي به صورت دينت بكش پهلوان
بي هوده مغرور اين پادشاه مباش
جزيره ي كوچك
ما را به مهما ني بزرگي مي خواند
آنان باخدايانشان
و من با خداي كوچكم
به حقيقتي بزرگ مي رسيم
ما هميشه
دنبال يك خدا
يك پادشاه
دنبال خدايي بزرگ مي گرديم
و آنان
با خدايانشان
مي گردند پي خودشان
پي خداي كوچك خودشان!

 



:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 133
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

و اين چنين شد ...

که مردم را خوابي عجيب فرا گرفت...

از ان به بعد ادم ادم را نميشناخت

و چشمها به هم دروغ ميگفتند

از ان پس بود که پسر هاي جوان به مادرهاشان به چشم پير دختر همسايه نگاه ميکردند

از ان پس بود که هيچ کس دست کسي ديگر را نميگرفت

از ان پس بود که همه انديشيدند عشق چيزي نسيت به جز دادن چيزي در مقابل چيزي ديگر

از ان پس بود که ديگر هيچ کس کس ديگري را دوست نداشت

از ان پس بود که هرگز ديگر کسي حقيقت را نديد و تمام مردم خواستند واقعيت را جاي حقيقت به خود بقبولانند...

از ان پس بود که داستان ها و مقاله ها و مجوموعه اشعار نوشتند  براي انسان شدن دوباره ي ادمها اما هرچه بيشتر ميگفتند بيشتر از ياد خودشان هم ميرفت...

و اين چنين شد ...

که انسان ها انسانيت شان را به بادي فروختند که به فريب انها را به روزهاي خوب وعده هايي ميداد...انها فروختند و يادشان نبود باد نميماند...

و باد انسانيت انسانها را با خود برد...

شما حدس ميزنيد چي شد که اين طور شد؟!

هرچند حالا شايد اگر گاهي به بعضي برگ هاي سبز و زرد بعضي از درختها ساعتي خيره شوي ردي از ان انسانيت گمشده را پيدا کني...

اما گفتم ،فقط شايد...وگرنه ان انسانيت که من ميدانم ديگر قرن ها با ادم فاصله گرفته است...

کاش...اي کاش...تنها يک برگ بودم...



:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()