زمان میگذرد...
من دلتنگم...
دلتنگ آن چه نمیدانم چیست...
نمیدانم اما چشمهایم را خیسِ خیس میکند از اشک...
من دلتنگم...
و زمان...
میگذرد...
آرام...
آرام...
دلتنگی هایمان را شاید یک روز، باد
با خود ببرد؟...
مگر نه که این طور است؟...
بگو...
بگو...
من دلم تنگ است...
چه اعترافِ ساده ی محزونی...
بگذار دلم اندوهش را بی آویزد بر اندرونی های ذهنُ روح...
بی آنکه محاکمه اش کنم
که چرا بغض کرده است!...
زمان میگذرد...
مثل باد...
مثل برق...
شاید ، یک بار...
مثل باد، دلتنگی های مرا با خود ببرد!...
شاید...
