نوشته شده توسط : نفیسه

خستگي را با تو مي خوانم
سرزمين ِغريب....
تا شاخه هاي رقاصت
نوازشگر بازوي کبودم شوند

گوش کن
لحن من شبيه هلهله ي زنان جنوب
زير نخل هاي گرما زده
باران موشک را عزاداري مي کند

دهانم بوي دهه ي شصت مي دهد
" دهه ي شصت "
که خون شست
گريه اش را از صورت تاريخ

سلولهاي بنيادينم را به تو هديه مي کنم
تا بنياد ظلم را بلرزاني
و شبيه من شوي
شبيه دهه ي شصت!



:: بازدید از این مطلب : 681
|
امتیاز مطلب : 178
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : 1 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

زادگاهم به صلیبم کشانید،

روی خشت،خشت ایستادگی ام.

گمان میکند لالایی روزانه اش،

کلبه ی بیداریم را خواب میکند،

او هم چه ساده....

بازیچه دست زمانه شده



:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 197
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : 1 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

زمان گذشت در عبور تند این ثانیه ها من گمم و انگار هرگز دیگر پیدا نخواهم شد...نگاه ها دور تر از هیشه اند و من در ابهام این لحظه ها سردر گم تر از هیشه ام..

انگار هیچ نگاه اشنایی در تکاپوی این همه نگاه غریبه نیست...

انگار هیچ کس با نگاهی که تنها ردی تنها نشانی از مهربانی داشته باشد همسایه نیست...

و قلب من عجیب در ابتذال این دقایق اسیر است ...

اسیر هیچ ...

گم شده ام

و هیچ کس خبر از جایم ندارد ..



:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 187
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دلم گرفته
بسیار ....
شده گاهی منتظر باشی...
همین طور انتظار مکرر....
برای چیزی که خودت هم نمیدانی...
شاید دیداری...
تماسی...
پیامی....
چیزی....
شده؟؟؟
انتظار آنقدر در وجودت عصیان میکند که بانهایت غروری که داری...
تصمیم میگیری کاری کنی
تماسی
پیامی
درخواست دیداری شاید...
اما نمیشود
یعنی نمیتوانی که بشود...
تصمیم بعدیت فراموشیست...
میخواهی فراموش کنی..
اول خودت را گول میزنی
که تو بدون او هم زنده ای و شاید موفق تر
بعد بیشتر ادامه میدهی که بهترین ها شاید انتظار تو را بکشند.
و همین طور می بافی و می بافی
فراموش میکنی
شاید
اما فقط خود را گول زده ای
چرا که هنوزمم  منتظری
در انتظار
دیداری
تماسی
پیامی.....



:: بازدید از این مطلب : 646
|
امتیاز مطلب : 175
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

معرفت سیری چند؟
...این همان قصه ی سردرگمی شهر من است
حسرت یک لبخند
....آخرین خواهش عریان شده ی فکر من است

آسمان تاریک است
...دودآه دل مردیست گریبانگیرش
کهکشان زندانیست
...بین آزادگی وپرشدن تقدیرش

چشمهامیدانند
...که نگاه کسی از دست کسی راضی نیست
پلکها میخوابند
...که بگویند به جز کورشدن راهی نیست

یک تبسم مُرده
...وقت وصله شدن روسری دخترکی
مادری پژمرده
...از تماشای سپیدی سر قاصدکی

شعرها یخ کردند
...زیر سرمای دل غمزده ی شاعرها
واژه ها دربندند
...بانگاه کج وآفت زده ی ناظر ها

شهر من زیبا نیست
...تازمانی که پراز قافیه های سخت است
آدمی پیدا نیست
...فکر شیطان هم از این شهر پریشان تخت است

قبرها میخندند
...تازمانی که کسی منتظر مرگ من است
معرفت سیری چند؟
...این همان قصه ی سردر گمی شهر من است




:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دنياى غريبيست مردمان عجيبى !
هيچکس مثل من نيست

هيچکس مثل تو نيست
مگر مى شود اينهمه بود و يکى نبود

. غريبانه ها را چقدر بر ديوار خلوت و خود خورى بگرييم.
آوار خود فرو ريختنها گم مى کند تو را و مشوش احساس نا شناخته اى پريشان خواهى ماند...
هر کسى را به ظرف وجود انديشه داده اند هر کسى را به وسع سينه مهر داده اند و هر کسى را به قد نگاه چشم داده اند و هرکسى را ...
نمى دانم چگونه شد که به اينجا وارد شدم

نا خواسته بود از سر بيکارى و يا ناچارى نمى دانم
هميشه رستگارى جاييست که مى پندارى عصيان موج مى زند....

هميشه حقيقت دروغيست که بر گفتنش اصرار مى ورزى...
در عصر آهن و سيمان مگر مى شود مهربان بود

آنجا که برادر به برادر رحم نمى ورزد خواهر به خواهر مهر نمى انگيزد...
نگفته ها بسيارند...



:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

من دنيا را بزرگتر از آنى مى دانم که آدم بخواد براى يک نيمکت توى يک پارک دل نگران بشود اما گاهى بعضى از نيمکت ها اتفاقاتى را شاهد مى شوند که ادم دلش مى خواهد هميشه روى آنها بنشينند حتى اگر ساليان سال هم از آن دور شود باز دوست دارد برگرددو لحظه اى ...



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دچار شده ام
دچار ِ فراموشی
فراموشی ِ خودم
فراموشی ِ تو
فراموشی ِ امروز ...
اصلن چه فرقی می کند
حتی دیروزهای خاطره را
انداختم شان دور
این دور ِ فلکی نیست
که تکراری ست در ذهن
که بازی واژه گان است در سیاهه ی ِ دفتر
گنگ جایی در کودکی های ِ دیروز ...
حالا...
به خودم افتخار کنم یا نه؟
تو بگو...
که دست به کار بزرگی زده ام؟
که دچار شده ام
که فراموش کرده ام
که فراموش شده ام
دچار یعنی همین ...
این بی ذهنی ِ محض
همین را عشق است
همین سیالی ِ روح
همین بی خانه گی ِ مرد ِ افغان ِ کوره ی ِ آجر
که هیچ ربطی ندارد به شعر
که شعر را نمی خواند
که زبان ِ مرا نمی داند
همین را عشق است
امروزهای من
امروزهای تو
این "اندوه" دوست داشتنی نیست؟!




:: بازدید از این مطلب : 605
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

فردا که بيايد
برايم زندگينامه چاپ می کنند
از بچه هايم مينويسند و با تاريخ تولد پدرم کلنجار ميروند.
فردا که بيايد به دنبال جا ميگردند، تا برايم موزه بسازند.
برای من که از گرسنگی مرده ام در قبيله مان گوسفند ها قر بانی ميکنند.
فردا که بيايد خانه استجاری ام را چراغانی ميکنند.
در باد
در ياد
ومن، چه سهل چه ساده صاحب خانه ميشوم.





:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

از بي نهايت ها ميترسم...

اهاي درشکه ران اين زندگي و اين زمان

لحظه اي توقف کن!

اين منم پر از ناله هاي بي مقصد...

زود تر از انچه مي انديشيدم ، دير شد !

درشکه ران

جواب من سکوت بي معني اين همه ثانيه هاي رفته نيست...

درشکه ران زندگي

به من بگو کجاي جاده ي هدف ايستاده ام ؟

دير شده؟

راه بازگشت به جز بن بست نيست !

نگاه کن تمام خيابان هاي پشت سرم بن بست شده!...

خداي ساکت ثانيه ها

مرا در باور بود و نبودت رها نکن...

بگو اين همه خرناسه هاي بي مقد چيست که

به سوي من حواله ميکني؟

اين همه حرف و اين همه گوش براي نشنيدن

بگو...

بگو...

خداي ساکت ثانيه ها چيزي بگو...



:: بازدید از این مطلب : 612
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


مرا فرياد كنيد
مرا كه مي خواهم
دردهاي شما را
دانه دانه
واژه واژه
دركنار هم بچينم
واز آن فريادي بسازم
هنوز مي توانيم
اين خداي كوچك و مهربان را
به جنگ اين قبيله ي عصيان گر و زشت ببريم
نه تبري مي خواهد
نه كماني
نه گرزي نه سپري
تنها خداي كوچكي مي خواهد.
آن همه كتاب
كه از دانستني گسيخته به من رسيده بود
در دريا فرو مي ريزم
مرا ملاي صدرا، بو علي
و اگر شد
حافظ و مولوي
راستي يادم رفت
شاهنامه را با خودمان ببريم
يك كشتي مي خواهد
با چند ملوانِ ساده
طوفان كه فرو نشست
باد بان ها برمي افرازيم
آن گاه
سفري به غرب خواهيم داشت
به يونان
و سراغي از سقراط خواهيم گرفت
افلاطون ِارسطو
در كنار اين جزيره ي زيبا
مي توان نيچه
اين فرا انسانِ چموش
آن كه مي داند
چرا چنين گفت زرتشت
خداي من
اوستا
-اين شروع بزرگ آيين ها
يادم رفت
مجوس مي خوانندم
اين پيامبر آشنا
كه از آيين نياكانش بريده بود
اسفنديار رويين تن را
به جنگ رستم
فرا مي خواند:
دستي به صورت دينت بكش پهلوان
بي هوده مغرور اين پادشاه مباش
جزيره ي كوچك
ما را به مهما ني بزرگي مي خواند
آنان باخدايانشان
و من با خداي كوچكم
به حقيقتي بزرگ مي رسيم
ما هميشه
دنبال يك خدا
يك پادشاه
دنبال خدايي بزرگ مي گرديم
و آنان
با خدايانشان
مي گردند پي خودشان
پي خداي كوچك خودشان!

 



:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 133
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

و اين چنين شد ...

که مردم را خوابي عجيب فرا گرفت...

از ان به بعد ادم ادم را نميشناخت

و چشمها به هم دروغ ميگفتند

از ان پس بود که پسر هاي جوان به مادرهاشان به چشم پير دختر همسايه نگاه ميکردند

از ان پس بود که هيچ کس دست کسي ديگر را نميگرفت

از ان پس بود که همه انديشيدند عشق چيزي نسيت به جز دادن چيزي در مقابل چيزي ديگر

از ان پس بود که ديگر هيچ کس کس ديگري را دوست نداشت

از ان پس بود که هرگز ديگر کسي حقيقت را نديد و تمام مردم خواستند واقعيت را جاي حقيقت به خود بقبولانند...

از ان پس بود که داستان ها و مقاله ها و مجوموعه اشعار نوشتند  براي انسان شدن دوباره ي ادمها اما هرچه بيشتر ميگفتند بيشتر از ياد خودشان هم ميرفت...

و اين چنين شد ...

که انسان ها انسانيت شان را به بادي فروختند که به فريب انها را به روزهاي خوب وعده هايي ميداد...انها فروختند و يادشان نبود باد نميماند...

و باد انسانيت انسانها را با خود برد...

شما حدس ميزنيد چي شد که اين طور شد؟!

هرچند حالا شايد اگر گاهي به بعضي برگ هاي سبز و زرد بعضي از درختها ساعتي خيره شوي ردي از ان انسانيت گمشده را پيدا کني...

اما گفتم ،فقط شايد...وگرنه ان انسانيت که من ميدانم ديگر قرن ها با ادم فاصله گرفته است...

کاش...اي کاش...تنها يک برگ بودم...



:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دلی که میگیرد را راه درمان نیست...

 

تا به حال به سوگ خود نشسته ای ؟



به سوگ انديشه اي...


 

باوری...


اعتقادی ...


و یا به سوگ تغییرات ناخوشایندی که کرده ای؟...


 

تا به حال به سوگ خودت نشسته ای؟...

http://up.iranblog.com/37261/1265718945.jpg



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


امروز يکی از روزهای خداست

چه روزی

نمی دانم هر چه هست

برايم معنايی ندارد

تکراری است

تمام لحظه هايش

تمام دقایقش

همه ی ثانیه هایش

امروز باز

به درگاهت آمدم

وباز با تو بودم

خواستم که بستانی

این زندگانی را

اما

اما باز بانگ نه شنیدم

ای خدای من

من

من پریشانم

از این دیار

از این روزها

آری

از این غم ها

می دانم که ناامیدی بدترین گناهست

اما چه کنم

من اینم

غیر قابل تغییر

غیر قابل درک

آری

این را بارها از

خواهرانم شنیده ام

این را بارها شنیده ام

میگویند

توغیر قابل تحملی

من این حرف ها را شنیده ام

امانمیدانم

چگونه باید زندگی کنم

نمی دانم که را

همدم خویش قرار دهم

ای خدای من

من خسته ام

افسرده ام

از این سرای غربت نشین

از این دیار مغرور

از این مردمان بد گمان

می خواهم به سوی

تو پرواز کنم

می خواهم قلبم را

به تو هدیه دهم

اما چکونه میتوانم

این قلب تاریک را

به سر چشمه پاکی ها

هدیه دهم

خدایاامروز اگر مرا دریابی...

میدانی آشفته ام

خسته ام

بی پناهم

غریبم

وجز تو سر پناهی ندارم

پس کاش می شد

گاه لبخندی به من بزنی

تا بفهم صدایم

را می شنویی

تا بدانم دوستم داری

وتا بدانم زمانی

درآغوش توخواهم خفت ......





:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 


آب، بی رنگ...

آسمان ،بی رنگ...

سایه  آرامش سبزی به سرم نیست...

تو کجایی دریا؟؟؟

من همه عمر تورا می جستم

من همه عمر دل خسته خود را

به خیال خنکای تو تسلا دادم

کاش این بخت عبوس


لحظه ای چند دهان وا می کرد

تا بپرسم که چرا

آب دریا شور است.
...
 



:: بازدید از این مطلب : 583
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


بعضی وقت ها

فکر می کنم

که شاید

جدایی بهتر از با هم بودن است



چون افقی بی طلوع

بی غروب

چه فرق می کند

برای زمینی که دلش

هیچ گاه

برای خورشید تنگ نمی شود!

نمی دانم

یا شاید نمی خواهم بدانم

که دیگر دوست دارم

تو را ببینم...؟

زمان

چیزی را کهنه نکرد

اما؛

این ذهن من است

که چه آرام

می خواهد

که فراموش کنم...!

نمی دانم که من هم

می خواهم؟

نمی دانم

و هیچ گاه هم نخواهم دانست

چطور نگاه هایمان

می خواهند

فراموش شوند...

فراموش کنند...



اما حالا

فکر می کنم

یا شاید دوست داریم فکر کنیم

که جدایی

بهتر از با هم بودن است.....



:: بازدید از این مطلب : 496
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


بوی گند محبت

خيس خورده

ميان اين همه

سکون راکد

صدای کلاغ

تو را بيدار ميکند


از خواب دروغ هوشيار

بوی دروغ...

مستت می کند

بی خيال و دل خست

بوی گند محبت

ميان لجن های جن گرفته

بوی لجن می دهد

تمام اين خاطرات گل گرفته

و آدم هايش چه پست پست پست



:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 136
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

Image By AllFoto.ir

 

بیا كودك شویم …

مثل تمام آن روزهای خواب و خرگوش .

مثل روزهایی كه واژه زیستن بی معنی تر از آن بود كه فكر ما را مشغول خودش كند .

و ما بدون ترس همه ظهر های گرم تابستان را روی لبه پشت بام می دویدیم

و مرگ احمق تر از آن بود كه ما را دنبال كند ....

بیا كودك شویم …

خوب نگاه كن ، ما هنوز محتاجیم به نقاشی های كودكی مان كه ساده می كرد

زندگی را در یك مربع كج و كله كه نامش خانه بود

و دو خط موازی آبی كه رودخانه را به خانه ما می آورد

ساده مثل لامپ خانه ی نقاشی مان كه هیچ احتیاجی به سیمكشی نداشت و مداد زرد برای همیشه

نورانی می كرد در بی خیالی قبض های برق همیشه .

بیا كودك شویم و همه ی مردم دنیا را كودك ببینیم

آنقدر كودك و پاك كه در خانه نقاشی مان را همیشه باز بگذاریم

مثل آن روزها كه رفتند و هیچ فكر نكردند

كه ما دیگر شماره ی پاهایمان از چهل گذشته است

و راست می گفت انگار ، دیگر امیدی به بازگشت نیست .

دیگر نقطه اتصالی نیست . دیگر دستمان به نقاشی نمی رود و اگر هم برود …

دیگر مداد رنگی های شش رنگ جواب دنیای پر زرق برق مان را نمی دهد .

دلم برای مداد رنگی های شش رنگ بی نهایت تنگ شده است .

دلم برای آن روز ها كه عصر ها دلم نمی گرفت تنگ شده است .

دلم برای آن روزها كه نمی فهمیدم خیلی چیز ها را تنگ شده است

و چقدر می خندیدم به حماقت او كه از من بزرگتر بود و عاشق

چقدر خوب بود كه نمی فهمیدم .

...
نه صورت بدون مو و نه خواندن كتاب های ژول ورن مرا به كودكی نخواهد برد .

باور كن ، امتحان كرده ام .

دور است دنیای كودكی ام و من خسته .

دور است روزگاری بی دین و بی گناه .

دور است بوی سیب زمینی پخته و صورت آفتاب سوخته .

اما من چه كنم ؟

منی كه از دنیای بی كودك می ترسم .


منی كه از تمام خطوط منحنی رسم شده می ترسم

گویی شیاطینی هستند كه می خواهند از خطوط راست و شكسته كه …

كه هیچ وقت خاطره ی كودكی شان را فراموش نكرده اند دلبری كنند

 

http://oneyearbibleimages.com/boy_pupppy_pray.gif



:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


کودکی ام را دوست داشتم

دستم به آسمانش نمی رسید

آن روزهای کوتاه ...

هر یکی توپی داشتیم،سه رنگ

گرد،زیبا،به اندازه ی خیالمان

با آرزوهایی بلند،به قد آسمان

آن روزهای کوتاه ...

در خوشه ای از ستاره

چهره فرو میبردم ...

روزها آبی بود

آبی،آبی،آبی

ماهی ها در حوض

چه زیبا می رقصیدند

و من پر از وهم پریدن در آب

دستم را به کنار حوض میبردم

آن روزهای کوتاه ...

شب پره ها را دوست داشتم

دور نور ماه جمع می شدند

هر یکی شعری می خواند و فرو می افتاد

و تنهایی چه بزرگ

جهان خرد،به انداره ماهی تابه پلاستیکی خواهرم

دلم تنگ می شد

برای ماهی تنگ نوروز

که می افتاد در ته آکواریوم

و آب کدر ماهی قرمز را محو می کرد

آن روزهای کوتاه ...

دلم برای آفتاب می سوخت

درخت،بدنش را تکه تکه میکرد

{...

...

...}

و حال

من پنجره را

به آرامش پیوند میزنم

چون سایه باغ را

به اتاق من می آرد

حیف که خاطرات باغ

در ذهن زمان هضم می شوند

و سایه باغ

به فراموشی می لغزد ...

آن روزهای کوتاه ...

آن روزهای کوتاه ...

http://no-words.com/blog/images/loose_yourself2.jpg



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 152
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن

انگلیسیه میگه:  چه سکوتی، چه احترامی!! مطمئنم که اینا انگلیسی ند!

فرانسویه میگه:  اینا هم لباس ندارند، هم زیبا هستند و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!حتماً فرانسوی ند!

ایرانیه میگه:      نه لباسی، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکرمیکنن توی بهشتن!!!
 
                         صد در صد ایرانی ند!

http://nymphangel.files.wordpress.com/2009/11/adam-eve.jpg

 

پي نوشت: اين يك واقعيت غير قابل انكاره كه ما ايراني ها اصلا

طرز تفكرمون به همه ي مسائل اينطوري شده....

فكر ميكنيد علت چيه؟؟؟؟؟






:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد