نوشته شده توسط : نفیسه



 

دلم گرفته ...آری ...

دلم گرفته به هزار،

زخم ناباور...

در این جهان،

که کسی... با کسی ،

برابر نیست!

هزار وزنه اگر،

بر زمان بیآویزم

کسی به چشم محبت ،

به دیده برتر نیست!!!

تمامِ بودن ِانسان ،

به خواری ونفرت

که آنچه بجا مانده جز ،

"حقارت نیست" !

سروده ی"منم ها"

تمام وکامل و تام

بجز سرایش "خود بینی

" از حماقت نیست!!!
...
کنون جماعت دنیا،

چه دلخوشی دارد؟!

چودر سروده ی

"تو ومن" ،هیچ

جز ستایش نیست!

خدای را، ستایش ،

نکرده ایم وسپاس...

که از سرای خدائی

"نیاز و خواهش"

نیست!!!
...
منو تمامی دنیا...

اگر بهم ریزیم...

کسی به " خلقت وبودن" ،

نظر نخواهد کرد!

دریغ ودرد ...

که این روزگار امروزی...

حکایت دردی ست

در سرای کهنه وسرد!




:: بازدید از این مطلب : 303
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


دیر بازی است ؛ که در گمشده ای

گم شده ام ...

کوره راهی از شک ؛

و پلی از تردید ...

وحشتی از فردا ؛

و فروخورده بغضی ، نارس ...

در فرازی به بلندای همه ، تنهایی !

من به تنهایی خود ؛

روزگاری است که عادت کردم ...

" و به گم گشتگیم !"

وحشتم از تردید ؛

از شکی است ؛

که به ضرب آهنگی ،

" چینی نازک تنهایی را ؛

می شکند ..."

من اگر می ترسم ؛


نه بدان روست ؛

که تردید مرا لرزانده ...!

... تا به دیروز ؛

نمازم به نیاز تو نبود ...!

" ولی امروز ؛

که در گمشدگی ، گم شده ام ..."

سجده گاهم شده تردید ؛

نمازم به نیاز تو و بند ؛

در چین ترک خورده تنهایی خود ..."

چون که تردید ؛

به ضرب آهنگی ،

" چینی نازک تنهایی را ؛

بشکسته ..."



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

نمی دانم که فردا وقتی که خورشید در پلکهای آهسته شهر ایستاده است مرا مراچگونه به یاد می آوری

نمی دانم که من مسافر کدام غروب زندگی هستم.

و باران که از پشت پنجره می بارد و تو که ناگریز از اشکهایت هستی

مرا در کوچه های مه گرفته خاطراتت

چگونه به یاد می آوری؟؟

آیا مرا در غبار فرداهایت فراموش کرده ای؟؟

نمی دانم در لحظاتی که من را به یاد می آوری

من در کدامین غروب زندگی گم شده ام

در کدامین سرزمین، رنج زندگی من را از رفتن باز استاده است

نمی دانم که در کدامین خاطره ، قصه غم انگیز من ، باز خواهد گفته شد.

فردا که باد، برگ را به سوی  خاک می برد

من در تمام رؤیاها سبز خواهم ماند.........



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

تنها می مانیم...

و تمام آنهایی که روزی برای با ما بودن قول داده بودند رهایمان میکنند...

یاد آور میشوند با این طوفانی که به راه می اندازند...یاد آور میشوند که دلخوش به تنها نماندن نباش...

زندگی تنهاییست...

امروز...

به یاد دوستهایم افتادم!...

دوستان زيادي كه بودند و ديگر نيستند....

همه ي آنهايي كه ادعاي معرفت داشتند و حال از معرفت آنها چيزي نيست...

اشتباه برداشت نکنید قصدم انتقاد و گلایه نیست..نه...آنها دوستهای خوبی بودند و هستند این اتفاقی ست که می افتد...

جدا شدن...

خیلی وقت است که فکرم را درگیرش نکرده بودم و شاید دلیلی هم نداشت...اما امروز...فکر میکنم...

گرچه خیلی ازاردهنده است اما شاید ما دوستها و دوستی هایمان را با فاصله از دست میدهیم...

تغییر میکنیم و شاید دیگر اشتراکی ، میانمان نباشد برای صحبت...یا میلی برای ارتباط...

آنها چه میدانند از من و زندگی ام در اینجا و من چه از آنها...

ی آنها جالب تر است بودن با دوستهای دیگرشان...دوستهایی که نزدیکند و در یک محیط دوستهایی که اشتراکی بیش از اندک اشتراک گذشته شان با من دارند...

حق با آنهاست!...

چرا باید از دیگران انتظار داشته باشم همیشه با من باشند؟...همیشه به فکرم باشند؟...حالم را بپرسند؟ یا حدالقل جوری رفتار کنند که حدس بزنم از یادشان نرفته ام و هنوز من را دوست خود میدانند حداقل آرام بگیرم و از دلتنگی و دوری ام کم شود...

چرا؟...چرا باید اینقدر متوقع باشم...مگر من چه قدر خوبم...یا اصلا مگر خوبم؟!

نه...من حتما بیشتر از این ارزشش را نداشته ام...

از جایی به جای دیگر رفتن...از این شهر به آن شهر...از این خانه به آن خانه...از این منطقه به آن منطقه...

گم شدیم...




:: بازدید از این مطلب : 296
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

سنگینی شب را بر دوش می کشم

 

می خواهم خسته شوم .. خسته !

 

می خواهم ظلمت را با همه ی وجود درک کنم ..

 

می خواهم تنها باشم و بگریم !

 

می خواهم سکوت کنم و ببارم ..

 

می خواهم باور کنی که من

 

واقعا بریده ام ..

 

 از همه چیز و همه کس... !

 

برای روزهای از دست رفته ام قیمت نمی گذارم ..

 

اما .. اما بدان من آن روزها را مجانی از دست نداده ام !

 

ای کاش فقط همان روزها بود ..

 

ای کاش .. !

 

نمی دانم چه به روزم می آید ..

 

شاید بمیرم .. ولی اگر مردم

 

برای من نگری !

 

برای من نبار ..

 

به یاد من به نگاهی خیره شو که پر از حرف است ..

 

پر از درد است .. !

 

به یاد من به بچه ای را ببین که هر شب در ظلمتی که من به دنبالش بودم ..

 

اشک می ریزد ..

 

بچه ای که خیلی زود با درد و افسوس و دعاهای

 

اجابت نشده آشنا شد ..

 

درست مثل "من "

 

باریدن فایده ای ندارد ..

 

حتی تو را سبک هم نمی کند ..

 

برای من نبارر ....

 

مهم نیست که چه برسر من آمد ..

 

مهم شادی دل دریایی توست ..

 

 بخند ..

 

با همه ی وجودت بخند ..

 

با صدای بلند ..

 

می خواهم صدای هق هق گریه هایم را نشنوی ..

 

بخند .. با همه ی وجودت بخند !



:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 13 آذر 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد