نمی دانم که فردا وقتی که خورشید در پلکهای آهسته شهر ایستاده است مرا مراچگونه به یاد می آوری
نمی دانم که من مسافر کدام غروب زندگی هستم.
و باران که از پشت پنجره می بارد و تو که ناگریز از اشکهایت هستی
مرا در کوچه های مه گرفته خاطراتت
چگونه به یاد می آوری؟؟
آیا مرا در غبار فرداهایت فراموش کرده ای؟؟
نمی دانم در لحظاتی که من را به یاد می آوری
من در کدامین غروب زندگی گم شده ام
در کدامین سرزمین، رنج زندگی من را از رفتن باز استاده است
نمی دانم که در کدامین خاطره ، قصه غم انگیز من ، باز خواهد گفته شد.
فردا که باد، برگ را به سوی خاک می برد
من در تمام رؤیاها سبز خواهم ماند.........