نوشته شده توسط : نفیسه


در آغوش كوچه ها

رها

فارغ از فكر ديروز و فردا و امروز

مي روم

باران مي بارد

چه بي قرار !

گويي خبر دارد از پوسيدگي زمين

يا كه شنيده است

جايي ، خوني ريخته شد!

و مي رود كه بشويد خط خون

از آن خيابان

اما باران ! كه اينسان بي قرار مي باري !

ياد ياران

هرگز نمي رود

ياد آن كبوتر ها

كه عاشقانه در خاك وطن

آرميده اند

آنان كه در لحظه ي آخر

به چشم خويش ، نه !

به خون خويش

سيماي بلند آزادي را ديده اند

آنان كه خوابيده اند ، اما بيدار

و مرا مي پايند

و تو را مي پايند

و مارا مي پايند

كه در اين كوچه ي دلگير و عبوس

همچنان ساكت و آرام

در پي رهگذر گام زمان

بي هدف ، بي سرانجام

مي رويم ، همچنان مي رويم

مي رويم ، شايد فردا

آسمان رنگ دگري باشد !



:: بازدید از این مطلب : 213
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


لبخند شما به ما اکيدا ممنوع!!

يا زمزمه ی وفا اکيدا ممنوع!!

از جانب ديگران خس و خار آزاد!

يک شاخه گل از شما اکيدا ممنوع!!

سهم همه کس هزار حنجر فریاد

از حنجر ما صدا اکیدا ممنوع!!

از هر طرفی که می روی می بینی؛

یک تابلوی - کجا؟ اکیدا ممنوع!!-

می ترسم از آنکه پیش روی نفس

ما بنویسند: هوا اکیدا ممنوع!!
 



:: بازدید از این مطلب : 225
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


مي خواهم انساني رها باشم مگر جرم است

بايد از اين مردم جدا باشم مگر جرم است ‌

بايد ببينم بشنوم بايد بدانم ، پس

بايد غم بي انتها باشم مگر جرم است

آري غريبم زين سبب سرحال و خرسندم

اينكه نخواهم آشنا باشم مگر جرم است

من شيوه ي رنگ و ريا را هم نمي دانم

حالا اگر بي ادعا باشم مگر جرم است


وقتي شما دروازه ي لطف خداونديد

مي خواهم اصلاً بي خدا باشم مگر جرم است

نه ... بي خدايي را نمي خواهم ولي بايد...

هم با خدا هم بي شما باشم مگر جرم است

ديگر از اين پس من به مسجد هم نمي آيم

مي خواهم اهل مي سراباشم مگر جرم است

چونكه زبانم جمله هايي از حقيقت گفت

بايد گرفتار بلا باشم مگر جرم است



:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



به حبابی می نگرم

که جهان است نامش


و در آن درگیرند ، همه اقوامش!

آن حباب خالی،

جلوه اش پوشالیست!

دایرهِ بیهوده ،

در گردشی بی پایان.

بازیگرش انسان است


مرز خودکامه گی اش ناپیدا

دروغ پردازی مغموم ،

گاه اسیر باورهای دیرینه!

گاه سرگرم نو آوری هایش!

با پرگار نادانی

رسم می کند عادتها را

در همه نقش هایش

بازیگریست ماهر

ناشی ترین بازیش

در نقش انسانست

این بی چنگ بی دندان

گرگیست خون آشام

که بر تخت خدائی هم

چنگ می زند آسان...



:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

آدم ها مي ­آيند

زندگي مي­ کنند

مي­ ميرند

و مي­ روند

اما ...

فاجعه­ ي زندگي تو

آن هنگام آغاز مي­ شود

که آدمي مي­ ميرد

اما

نمي رود !

مي­ ماند ...

و نبودنش در بودن تو

چنان ته­ نشين مي شود

که تو مي­ ميري در حالي که زنده­ اي

و او زنده مي­ شود در حالي که مرده است ...!

براي تمام شهدان راه آزادي ايران......

 



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : شنبه 13 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

اينجا ايران است. حکومتش ،حکومت امام زمان است.

بر مبناي قرآن است. رهبرش ،رهبر مستضعفين جهان است.

قوت غالب مردم نان است. بهاي نان،به قيمت جان است.

ثروتش براي فلسطينيان است.دانشگاهش ،ستاره باران است.

جاي روشنفکرانش ، زندان است. هر که فرياد بزند ،از کافران است.

سکوت نشانه مسلمان است. شرکت در راهپيمايي بزرگترين نشانه ايمان

است.انچه روز به روز ارزان ميشود جان انسان است.....



:: بازدید از این مطلب : 222
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 13 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

ای خدای بزرگ!

به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره راه رفتن کسی قضاوت

کنم، کمی با کفش های او راه بروم....



:: بازدید از این مطلب : 236
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

آدمها زود بزرگ میشوند..

.زودتر از آنچه می اندیشند...

یازده، دوازده سالگی را یادم هست که فکر میکردم باید زندگی چیزی

بیشتر از مدرسه رفتن و درس خواندن و به خانه برگشتن خوابیدن و ...

باشد...


اولین باری بود که دلم میخواست پا ، فراتر بگذارم...

حقیقتا همین حالاهم  فکر میکنم چیزی فراتر خواهد بود...

همیشه چیزی هست برای یافتن برای کشف کردن...

 چیزی شبیه آفتاب که برگهای مرا به خودش جذب کند بی آنکه بخواهم...

و حالا من مانده ام!

و عمر! عمر رفته ای که میتوانم بشمارمش و عمر مانده ای که نمیتوانم

حتی بگویم در حدود چند سال یا چند ماه یا چند روز و یا چند ساعت است!...

آمده ام!...شبی به تصادف و یا نه...شبی...زاده شده ام از عشق...

از عشق...آنچه هنوز نمیشناسمش...مثل خیلی از بینهایت های همیشه

جاوید ، مثل خودم، مثل تو ، مثل انسان ، مثل حسی که جهان از آن است

، مثل مرگ، مثل زنده گی...

بغض توی گلویم درد میکند...دردی که انگار مدتهاست میهمان حنجره ی من شده است...

زندگی...

آهای زندگی!

کوه بی قله!

من آن انسانم ،

که قله های نداشته ی تو را

فتح خواهم کرد!

با اراده ای که همیشه داشته ام!

به دنیا می آییم...زاده ی عشق ، زاده ی حادثه ، زاده ی خیانت ، زاده ی جرم ، زاده ی کینه ، زاده ی خشم ، زاده ی شهوت ، زاده ی حس زندگی ، زاده ی...

چند نفر به دنیا نیامدند؟...

و من!

کسی مثل من! کسی درست شبیه من! با نشانی های ساده ی من! با افکار

درهم و گاهی گیج من! کسی شبیه من! با خاطرات من ! با حوادث من !

کسی درست با افکار و عقاید و ندانسته های من

روزی پا بر این جهان گذاشته است و سالهایی از عمرش را در گیر و

دار باور این واقعیت بوده است که روزی آمده است و روزی خواهد

رفت!...

اما او.. (خداوند).اما او می اندیشد...تمام انسانها یکی هستند...از آن گدای

کارتن خواب که شبها خیال زنی را با خود به این سو و آن سو میبرد و

روزها در تاریکخانه ای زمینی را جارو میزند تا اندکی پول یا غذا به او

دهند گرفته تا ادیسون و والت دیسزنی و مایکل جکسونو رضا کیانیان و

نفیسه جعفرنژاد و.........!...

در حقیقت ما همه انسانیم!...و هیچ کداممان نمیمیریم...چرا که روح ما در

امتداد روح هم جریان دارد!...

من فقط من نیستم! هزاران من در من است...میتوانم هزاران باشم اما من منم!...

میتوانی تصور کنی؟..

.چشمهایت را لحظه ای ببند...

تو یکی از بی شمار موجوداتی هستی که این چنینی ، درست شبیه چیزی که به آن میگویند : انسان!

دست تو نبوده است که خانواده ات ، شهرت ، کشورت ، زبانت ، قاره ات را پیدا کنی! انتخاب کنی!...
نه

 تو آمدی...بی آنکه بخواهی یا بی آنکه نخواهی!...تو آمدی و بعید نیست

خودت هم روزی نه چندان دور باعث آمدن کس دیگری به این دنیا باشی

و او هم باعث به وجود آمدن انسانی دیگر و این چرخه ادامه میابد...

هرکسی میرود...گلی روزی زمین پژمرده میشود ، برگی از درختی می افتد و یک جای دنیا ابری دلش میگیرد و میگرید!...

ما مسافریم...

مسافرانی

که از سفر

سهمشان تنها

جنگل و دریا و بیابان است

سهمشان دانستن نیست

سهمشان آگاهی

سهمشان فهمیدن مبدا و مقصد سفر نیست...

می آییم و میرویم...

و سهممان همیشه زنده بودن نیست...

می آییم

و هرگز

و هرگز
نمی اندیشم،

که پس از رفتنمان ادامه پیدا نکنیم...

ما مسافریم...

مسافران بی مقصد بی مبدا

مسافران نزدیک به هم

و دور از هم...

مسافرانی که روحشان

تکه تکه است و

در هم گره خورده ست

مسافرانی که هر کدامشان گوشه ای از زندگی هم را

در درون خودشان حمل میکنند...

ما مسافران شبیه به همیم...

که جایمان را به هم میدهیم!...

من میروم


تو بیایی!

و کسی نمیداند...

چه کسی رفته است

که من آمده ام!...

ما مسافرانیم

که نمیدانیم راه را گم کرده ایم

یا راهی نبوده است

نمیدانیم راهی که در ان قدم بر میداریم

شاه راهه است ؟

بیراهه است؟

نا راه است؟

اصلا راه هست؟...

به نظر می آید،

ما مسافرانیم

که سوغاتی هامان

از دیاری که نمیدانیم کجاست

بیشتر از حجم چمدان های قهوه ای رنگ راه راهمان است...

حدس میزنیم...

ایمان می آوریم...

رد میکنیم...

رشد میکنیم...

پله پله بزرگ میشویم...

اما نمیدانیم...

و شاید دانسته هامان،خطا باشد!

سیبی از درختی افتاد،چند برگ پاییزی زرد و سبز و سرخ زیر پای گرد

و قرمز و قشنگ سیب لغزیدند ، یکیشان ترک برداشت، یکی شان

قلقلکش شد ، خندید...یکی دیگر دلش درد گرفت! آن یکی فهمید سیب چه سنگین است!
و سیب ، گونه هایش از خجالت ، از شرم ، سرخ میشد...و دستی...سیب را از روی زمین برداشت، برد!...
و درخت دیگر همیشه یک سیب کم داشت!...



:: بازدید از این مطلب : 243
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 فرق من و تو




تو مرگ بر موسوی میگویی در حالیکه دوربین ها رو به تو است برای


پخش مستقیم از کانال سراسری. من مرگ بر


دیکتاتور میگویم در حالیکه باتوم ها رو به من است. تو را با اتوبوس


می آورند و برای من خیابان ها را میبندند.

تو

را مردم مینامند و من را فتنه گر. تو امنیت شغلیت تامین شده و من


نگران امنیت جانیم هستم. در میان شما پرچم


و پوستر پخش میشود و در میان ما اشک آور و گاز فلفل.

 
...این است فرق من و تو...



:: بازدید از این مطلب : 298
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

این آن زندگی نبود که  من میخواستم

 
 
همه به معمایی
 

 

برای هم

 
 

بدل شده اند
 

 

هیچ کس به هیچ کس
 

 
سلامی از ته دل نمی کند


 
حتی در آشنایانت نظر می بندی

 
 

دریغ از فصل آشنایی!
 

 

به زور



  و از روی اکراهی مسخره و کسالت بار
 
 

باید آنها را برای خودمان نگه داریم

 
برای روز گرفتاری
 
 

آیا این روز

 
 
 
همان
 
 
روز تشییع پیکر ما 
 
 

نیست؟!

انكار آن نيز همانند پذيرشش سخت است....





:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


میتوان خندان بود

میتوان سخت گریست

میتوان بر شن این ساحل سودائی دل

نقشی از یک دل وارفته به امواجی شد

وفرورفت به آب!

میتوان شاعر شد

واژه ها را، بوسید

میتوان یک قلم گویا شد...

نقش بر سینه ی هر دفتر بود.

میتوان کاغذ شد ...

درچروکی به کف دست پریشانی دل

میتوان یک پر بود...

به سبکبالی او در تن باد.

میتوان(بود وُ به ؛ بودن ؛ ها بود! *)...

ریشه در بطن زمین !


میتوان نیست شد و رفت وگریخت...

میتوان گوشه ی تنهائی دل را

پر کرد

میتوان...لیک ولی

بی دل وبی تو وبی نقش امید

زندگی تلخ وتهی ست



:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

بی آن‌که بدانی حرف زده‌ای

              بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای

         بی‌آن‌که بدانی مُرده‌ای.


ساعت را بپرس  کمکت می‌کند

             از هوا حرف بزن  کمکت می‌کند

نام مادرت را به یاد بیاور

          شکل و تصویر کسی را


سریع! از چیز کوچکی آغاز کن

             مثلا رنگ‌ها  مثلا رنگ زرد

                    سبز، اسم چند نوع درخت

به مغزی که نیست فشار بیاور

فصل‌ها را، مثلا برف

سریع باش، سریع

                چیزی برای بودنت پیدا کن، دُور بردار

                     ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید

سریع! وگرنه

           واقعا

            به مرگت

                  عادت، کرده‌ای....




:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

چه خوب است


اگر ندانی


پشت این لبخند



چه چهره ای ایستاده است


اگر ندانی


 

درختهای دو سوی خیابان

هیچگاه به هم نمی رسند....

 

خوب است که نبینی دروغ ها را

 

خوب است که حقیقت ها را نشنوی

 

خوب است گاهی دشمنانت را هم دوست ببینی

 

گاهی نابینایی همان خوشبختیست

 

گاهی ......



:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

دلتنگی هایم چندین برابر شده است.

یادت هست؟

حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را

با تو بودن خرج می کردم

آرام و بی صدا می گفتمت:

دلتنگم.

و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد

تا لحظه ی مرگ.

دوستت دارم شیرین ترین کلمه ای ست که

در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.

وقتی تازه زیر خاکی شدم

قدیمی تر ها تشر می زدند

که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟

در این جا

اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.

هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.

می دانی؟

من نگران قلبم هستم

اگر آن را هم بخورند

دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟

اینقدر از من نترس

شب سوم بعد از مرگم

آمدم به خوابت که همین را بگویم،

اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.

نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی !

اما ببین...

به خدا من همان عاشق سابقم

فقط...

فقط کمی مرده ام همین....

 !



:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

 باید از شیر مادر جدا شوی

 باید شبی درحسرت پستانک

 اشک بریزی


لباسهایت را که خیس کرده ای

پنهانی خشک کنی

مشقهایت را همیشه روی خط

که خط بخورند

و بعد جشن تکلیف

که تکلیف

پشت تکلیف...

باید عادت کنی به اندازه دهانت لقمه برداری


و با قلبت که روز به روز هوایی می شود

کنار بیایی......

باید یاد بگیری

که دنیا با تمام بزرگیهایش

چشمهایت را سیر نخواهد کرد

و قلبت را

که بماند.....:-S

 



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 11 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



تاریکی..

تنهایی ...

مرگ....

حواسم را پرتاب کن


پشت خانه یِ کلماتِ روشن !


چند روزی است


حرف رگ هایم را


 فقط تیغ می فهمد !

 

 



:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


یک شب

عبور خواهم کرد از دل تنگی ثانیه ها

ودر انتهای ضیافت یک شبِ کرم ها

مهمان خواهم شد.

من یک شب

از بند سلول های احساس یک زن

از ندامتگاه خیال انگیز

رها خواهم شد.

من یک شب

خلوت خاک را بهم خواهم زد

در سکوت مهتاب

هم آغوش نیتروژن خواهم شد و

هم صحبت کیسه زباله ای کهن سال

که به دست باد خاک شد.

من یک شب

سیر خواهم شد

از ذوق چشیدن دوباره زندگی

و تا صبح

خواهم مُرد...
 



:: بازدید از این مطلب : 288
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه



بنشين که حرف زياد است و وقت نيست
ديگر خيالم از دلت انگار،تخت نیست

تکرار این سکوت تو تعبیر رفتن است
جانانه اعتراف کن که تقصیر بخت نیست

گفتم از ابتدا ماندنمان منطقی نبود
تفسیر این گذشت عاشقانه که سخت نیست؟!

چیزی نگو که فرصت دیرینه دیر شد
اینجا نمان...که آن من دیوانه رفت...نیست

 



:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


من که گریه نمی کنم

تنها غبار تنهایی است

که چشمهایم را می سوزا ند....


نگاه کن

من می خندم
- اینها که اشک نیست ،

حق با توست

گونه هایم خیس و مرطوبند

آخر همین لحظه

قبل از اینکه بیا یی

در آغوش باران بوده ام

من که گریه نمی کنم

فقط باران

مرا سخت به بر گرفته

و چشمهایم را بوسیده است...

نگاه کن

که گریه نمی کنم ،

- هق هق بی صدایم را می گویی؟

چیزی نیست

نگران نباش

شاید چیزی در درونم

برای همیشه شکسته باشد ...

نگاهم کن

هر چند که به پهنای صورتم

اشک می ریزم

ولی لبهایم می خندند

ببین که شادم !
من که گریه نمی کنم...
 

 



:: بازدید از این مطلب : 327
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

زندگی را به تمامی زندگی کن
در دنیا زندگی کن بی آنکه جزئی از آن باشی
همچون نیلوفری باش در آب
زندگی در آب بدون تماس با آب!زندگی به موسیقی نزدیکتر است تا به ریاضیات
ریاضیات وابسته به ذهن اند
وزندگی در ضربان قلبت ابراز وجود می کند
زندگی سخت ساده است
خطر کن
وارد بازی شو
چه چیز از دست می دهی ؟
با دست های تهی امده ایم
وبا دست های تهی خواهیم رفت
نه, چیزی نیست که از دست بدهیم
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند
تا سر زنده باشیم
تا ترانه ای زیبا بخوانیم
وفرصت به پایان خواهد رسید
آری اینگونه است که هر لحظه غنیمتی است !مرگ تنها برای کسانی زیباست که,زیبا زندگی کرده اند! از زندگی نهراسیده اند
شهامت زندگی کردن را داشته اند
کسانی که عشق ورزیده اند
دست افشانده اند

و زندگی را جشن گرفته اند
پس; هر لحظه را به گونه ای زندگی کن
که گویی واپسین لحظه است
و کسی چه می داند ؟
شاید اخرین لحظه باشد



:: بازدید از این مطلب : 276
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 دی 1388 | نظرات ()