نوشته شده توسط : نفیسه

گاهی وقتها چه قدر زندگی سخت میشود...

نمیدانی با توان اندک دستهایت برای نیمه ی دیگرت که گاهی انگار

تمام وجودت را از خودش سرشار میکند چه میتوانی بکنی...

برای نیمه ای که اگر خاری به پایش اید یا خراش کوچکی به قلب

مهربانش نیمه ی دیگر تو را انگار زیر هزاران درخت فرو افتاده با

شاخه های عریان خشمگین له کرده اند و تو در اغوش درد جا

میگیری...

غم تو بزرگتر میشود وقتی نگاه میکنی به ادمها و با خودت میگویی


نه ما نه تنها مشکلاتمان خیلی نیست بلکه شاید در مقایسه با

خیلی ها زندگی مان بی درد بی درد باشد!...

اینجا چه کسی از حال کس دیگر خبری دارد؟...

چه کسی دست یاری به سوی هم جنسی دراز میکند بی که

بخواهد چیزی را از او طلب کند...

چشمها و دستها...

شما وقتی در ناتوانی دست و پا می زنید ترس از بحران ها و

طوفان های در راه چه کار میکنید؟...

ما آدمها عجب زندگی عجیبی داریم!...

لحظه هایی خوش و ارام...که در وشبختی غوطه می خوریم و

لحظه هایی سراسر حسرت و مردن...

این زندگی ست...

در جهانی که شایسته ی انسان ها نیست...

انسان هایی که جهانشان را به قدر جهالتشان ساخته اند نه نیازشان...

نه توانشان...

کمی که صحبت میکنی دلم میخواهد هرچه از من بر می آید را

برای خودمان انجام دهم...شروع میکنم به گفتن من میتوانم ما

میتوانیم تو میتوانی...

چشم باز میکنم و میبینم...خیال باطل!...فکر میکردم در دریای

خروشیانیم و باید شنا کنیم و به مقصد برسیم...اما حالا که

اطرافمان را گچ ها و سیمان های سخت و دیوارهای انبوه گرفته اند!...

چه اشکالی دارد؟...

از میان دیوار ها شنا میکنیم...سر به روی آسمان...

شاید ما بی پدر و مادر ترین موجودات در این جهانیم...آرام ارام

بزرگ میشویم و عقلمان می رسد که دیگر مثل کودکی ها بزرگ

نبوده ایم و جهان کوچک...حالا این ماییم که از کوچکی و ناتوانی

بی صدا و ناشناخته میمانیم و این  جهان است که از بزرگی دارد به

انفجار میرسد!...

جهان بزرگ احمقی که هر گوشه اش هزار قصه ای غمناک دارد...

...

ای کاش درخت بودیم...ای کاش من و تو درخت بودیم...قبول!

قبول بی فکر بودیم...کور بودیم کر بودیم...همه اش قبول...عقل

برای اندیشیدن و به نادانی رسیدن نداشتیم قبول! فلسفه

نداشتیم برای تلاش به سوی دانایی ای که هنوز نمیدانیم آیا به

دست خواهد آمد روزی یا مقصد در رفتن ست و رفتن و رفتن؟...

درخت اگر بودیم...

کوچک بودیم...اما باد که توی شاخه ها و برگهامان میپیچید هم

زندگی میکردیم و هم شاید زندگی میبخشیدیم...



:: بازدید از این مطلب : 302
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


من امشب از خدا دورم

نميدانم كجا هستم

ميان دوزخ و دنيا

ميان باتلاق پستي و بوي تعفن ميدهد اينجا

و ميبلعد مرا اين باتلاق تلخ افكارم

نميابم جوابي من

نه از دوزخ نه از اينجا

من امشب از خودم دورم

نميدانم كجا هستم

و همچون موج سرگردان

تني ساحل تني دريا

مرا با خود در اغوش ميدارند

ولي اين نيست پندارم

من از پندار هم دورم

من امشب مرده احساسم

به چشم خويشتن ديدم

كه جان بسپارد وان را اويختند

صليبي بود و روز ها و شب ها

نمي آمد فرود زانجا

ماند و ماندو ماندو ماندو ماند

كه جان بسپارد احساسم

من امشب از همه دورم

نه همچون باده مخمورم

نه از دوري معذورم

من امشب از خدا دورم

من امشب از خودم دورم

من از آغاز مهجورم

نه پندارم نه دلدارم

من از دلدار هم دورم




:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

چکمه ای نيست

دژخيمی نيست

ما مرده ايم

زندگی نيست

ما در گريز ناگزيرمان

به چاه افکنده شديم

بی هيچ نشانی

حتی پيرهنی پاره

چون کسی در انتظار نيست

به ياد ندارد مرا

همه در فکر آب و علف گوسفندان بوديم

که ندانستيم خود فراموش شديم

به چرای نادانی در دشت های فراموشی

سوگوار عشق در خمودگی عاشقی

در انديشه بی تفاوتی با هستی

در جدال با صدای خاک

ما مرديم

وقتی عشق را از گندم زدوديم

وقتی گاوآهن را بر انسان بستيم و


گاو را پرستيديم

من ديگر نيستم

تو اگر هست شدی

بخوان اين سنگ نوشته را

ننويس بر شن های ساحل


من مستم يا هوشيار

تو اگر هوشيار شدی

آواز مستی بخوان

به شکرانه پرواز گنجشک ها

من مردم

تو اگر مست شدی

بر گور من غزلی بخوان.



:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


دودکش خانه دود می کند...

از آتشی که هيزمش کينه و عقده های ديرينه است...

و در نهايت آسمان آبی خواهد ماند...



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

مرا

كوچي

پروازي

بايد

دير زمانيست تن لخت آسمان را با شهوت پرواز مي نگرم.....



:: بازدید از این مطلب : 277
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

ای آزادی باید بدانی که فرزندان آزاده ی تو این روزها مثل خودت دردمندند.

ای آزادی فرزندانت را بی هیچ گناهی می کشند و تکه تکه می کنند.

ای آزادی رفته ای اما هنوز آخرین نجوایت که گفتی ( آزاده بمانیم ) را به یاد دارم.

ای آزادی در راه تو چه خونها که نداده ایم و جه راهها که نرفته ایم.

اما دیگر هراسی نداریم چرا که قلب هایمان را با عطر و یاد تو  زنده نگاه داشته ایم.

می دانم که در پس زنجیرهای دژخیمان اسیری اما کمی بیشتر منتظر بمان ما می آییم.

نه تنها به خاطر تو ، بخاطر کسانی که عمری است در حسرت دیدارت مانده اند و چشم به راهند می آییم.




:: بازدید از این مطلب : 331
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

خامنه ای! ای پست تر از یزید
تو برنده شدی، اکنون دیگر یزید نفر اول نیست که در عاشورا آدم کشت، تو از او بردی.
حالا مغمومم از اين همه ملتي كه با شاه جنگيدند ... ازاو كه وقتی دید مردم او را نمی خواهند، کشور را گذاشت و رفت. اما تو ایستاده ای تا همه از ایران بروند.
خامنه ای! ای پست تر از یزید
مقاومت کن. بیشتر آدم بکش. بیشتر تجاوز کن. می خواستی احمدی نژاد را نجات بدهی، خودت از دست رفتی. می خواهی خودت را نجات بدهی، اصل ولایت فقیه را از بین بردی. دست مریزاد. لطفا باز هم مقاومت کن تا ما باز هم بیشتر به دست آوریم.
خامنه ای! ای پست تر از یزید
غرور و نخوت ترا همه می دانستند، اما حسادتت را کمتر کسی می دانست. تو منتظری را کشتی و خودت بر پیکر شهید او بر بلندای دستان مردم حسودی کردی.
خامنه ای! ای پست تر از شمر
تو منتظری نیستی که به قدرت نه گفت تا انسان بماند و محبوب مردم شد و رفت.
تو خمینی نیستی که شاه را بیرون کرد و برای چند سال محبوب مردم شد و رفت. تو حتی برای نجات خودت در روز تاسوعا با مزدوران خودت به خانه خمینی حمله کردی.
تو حتی شاه نیستی که وقتی دانست مردم او را نمی خواهند سلطنت و کشور را گذاشت و رفت تا مردم بدانند روزهای بدتری در انتظار آن هاست.
تو فقط یزیدی. چون تنها تو در عاشورا آدم می کشی.
خامنه ای! ای پست تر از خولی
ما تو را به زیر می کشیم، با اصل ولایت فقیه ات.
ولایت فقیه جامه آلوده ای است که حتی اگر نعوذبالله خدا به تن کند، هستی کن فیکون می شود.
خامنه ای ما ترا به زیر می کشیم از تخت حکومت ات. نه، ما ترا بالا می کشیم از چاه صدامی ات و نور به صورتت می اندازیم اما نه با چراغ قوه ای که در دست یک سرباز آمریکایی است. این نور از مشعل یک دانشجوست که ترا از عمق چاه ترس ات بیرون کشیده.
آن دانشجو اما ترا نمی کشد. او ترا در عاشورای بعدی در بین دسته عزاداران حسینی رها می کند تا مردم با چشمان حیرت زده خود ببینند تنهایی یزید را.
خامنه ای! ای یزید! در هفتم و چهلم شهدای عاشورای امسال ترا از تخت ات به زیر می کشیم.
خامنه ای! ای پست تر از پستی...




:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 6 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


از این دنیا چیزی نمی خواهم

جز یک دل پاک

تا پرده ای کنم

بر چشم اندازم

تا صیقلی کنم بر روحم

بگذار دیگران

دیگران بر چسب

دیوانگی و ریا بچسبانند

گناه از مردم نیست

رسم روزگار این است

خدایی هست که مرا میبیند

همین برایم بس است

من زیبا حرف زدن را

بلد نیستم

بلد نیستم حرفم را

برای دیگران زنم

اما می خواهم هزاران کلمه زیبا

با زبان سکوت

در وجودم خانه کند

تا روح و جسمم

به هم بپیوندند

خدایا وسعت آرزویم

را می دانم

اما به یاری تو

دلبستم

مرا یاری ده




:: بازدید از این مطلب : 292
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 6 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

سرها در گريبان است

كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند

كه ره تاريك و

لغزان است

وگر دست محبت سوي كسي يازي

 به اكراه آورد دست از بغل بيرون

 كه سرما سخت سوزان است

نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك

 چو ديدار ايستد در پيش چشمانت

نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟

 مسيحاي
جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم

منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور

 منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان

بيرنگ بيرنگم

بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

 تگرگي نيست ، مرگي نيست

صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

 حسابت را كنار جام بگذارم

چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ،

بامداد آمد ؟

فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است

و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است

حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت

را نمي خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين

درختان اسكلتهاي بلور آجين

زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است......


 
 




:: بازدید از این مطلب : 316
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 6 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


 زمان نفرين شده آخر ، ازين بهتر نمي باشد
بدين زودي مكن بـاور ، ازين بهتر نمي باشد

ادب زخمي فتاده تا زبان چون مار مي تازد
شعور و عقل ِ غم پـرور ، ازين بهتر نمي باشد

چنين كه ابر مي غرّد پر از خالي ِ بي مقدار
بهـار ِ عاشقان ، بـگذر ، ازين بهتر نمي باشد

غــرور ماه را ديـدم بـه پـاي نور خورشيدي
رَوَنـد روز و شب ديگر ، ازين بهتر نمي باشد

وَ تا از معرفت كوريم يا كر بانگ « ياحق » را
دمي اخلاق ِ شرم آور ازين بهتر نمي باشد





:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 6 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


مي خواهم پرواز كنم از اين قفس

مي خواهم آزاد باشم

واييي........

چه قدر لذت بخش است آزادي.....




:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 6 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

سلام

تصميم گرفتم بنويسم.... اين روزها كسي نه براي درد و دل هست..... نه براي حتي گوش سپردن به حرفهايت

خدايا دوست دارم فرياد بزنم....

اما كجا..............

ياهو كه باز نمي شود.... حداقل آنجا مي شد با كسي حرف زد.. حتي اگر مجازي.... مهم اين بودكه زمان زود ميگذشت...

Cloob كه فيلتر شد..... تمام زندگي من اين روزها شده بود Cloob....

اس ام اس ها هم نمي رسد

نه دوستي هست

نه آشتايي....

نه حتي غريبه اي...

به اين ميگويند آزادي....

امام حسين امروز روز عاشوراي تو بود..... تو گفته بودي اگر دين نداري لا اقل آزاده باشيد.... اما امروز تنها چيزي كه از آزادي مي توان ديد

ميدان آزادي است و بس.....

دلمان خوش است ها...

اه لعنت به اين زندگي.....

لعنـــــــــــــــــــت!!

LAnat be in zendegi....



:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 6 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه


رو به اقیانوس

شنا می کرد

تُنگ بر دوش

ماهی آب هایِ آزادی



:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 6 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

اين تابوت جای امنی نیست

همیشه تمام سفرها به خیر ختم نمیشود

به داروخانه بر میگردم

تا باز هم با چند بسته دیازپام

انتقام خودم را بگیرم

- و تو تفسیر گلبولهای منی

که به این وبلاگ سر میزنی

ولی جرات نظر نداری

قرمزها میروند و نمی آیند

سفیدها می آیند و نمی روند

مثل ما که آمدن و رفتنمان شبیه رفتن بود

- تو این خودکار را بردار

و پاهای مرا دستبند بزن

و وارونه به سقف آویزان کن

تا برعکس ببینم خوابهای کودکیم را

رفتن ها را و آمدن ها را

یا نه دریچه را باز کن

تا وقتی اتوبوسها خلاف هم حرکت میکنند

از جلوی چشمهایت رد شوم

رد شوم

این امتحان همیشه یک برنده داشته است

و حالا باز هم سرخط بنویس

این تابوت جای امنی نیست....



:: بازدید از این مطلب : 272
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

امروزبعد از مدت ها دوستانم رو ديدم....

دوستاني كه هر وقت هر كدامشان را مي بينم يا به خاطر مي آورم

نميدانم چرا بغض گلويم را مي فشارد...

بهار بود....

انگار همين ديروز بود....

چه خوشحال بوديم همه ....

چقدر لذت داشت خستگي هايش...

چقدر زيبا بود حسي كه همه داشتيم....


 چقدر دوستشان داشتم....

چقدر عاشق دوستانم ،

عاشق آن روز ها هستم....

روزهايي كه امروز هركدام را به خاطر مي آورم تنها دوست دارم فرياد بزنم....

فريادي بس  عظيم... كه گوش جهان و جهانيان را كر كند...

حال  اما بهار رفته است....

درختان خشكيده اند....

تا بي نهايت ببيني گل زيبايي نمي بيني....

طوفاني زشت در جولان است

طوفاني كه تمام بدنم را به لرزه در مي آورد

چگونه ميتوانم در باورم بگنجايم؟؟؟

ما آمديم تلاش كرديم شعر خوانديم

بوديم، مانديم...

ما ميخواستيم بهار را ماندني كنيم....

اما حال ، تنها چيزي كه مانده شاخه هاي خشك تن خودمان است...

عيبي ندارد...

اين نيز بگزرد...

شايد صبر،

اندكي صبر

فصل بهار را باز آورد

اندكي صبر.....



:: بازدید از این مطلب : 296
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

بگو مردم فردا چترهايشان را به همراه بياورند..... من ميخواهم ببارم....



:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

آه به این دنیا آمدم بی اختیار

در میان زندانم زندانی به پهنای جهان

زندانی به پهنای كل تفكرات زندانی

در میان جهلم

در میان ترسم

در میان دروغم

به پهنای كل جهان ظلمانی

چه كنم در میان این خوابان تشنه خواب و اسارت

چه كنم در اینجا كه پنجره و روزنی هم نیست

تا روشن شود ذهن تاریك

پنجره ای نیست تا نسیم آزادی بوزد

دلها چون كوه سنگ شده

دیوها همه را سنگ كرده اند

و همه در خواب و اسارت

تیشه ای برداریم

و این دیوار رو خراب كنیم

كه شاید نسیمی بوزد

صدایی شنیده شود

نوری بر دلها بتاید

و یخ دل را آب كند

آه گرچه بی اختیار به دنیا آمده ام

ولی باید با اختیار زندگی كنم .

 



:: بازدید از این مطلب : 318
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

زمان میگذرد...

من دلتنگم...

دلتنگ آن چه نمیدانم چیست...

نمیدانم اما چشمهایم را خیسِ خیس میکند از اشک...

من دلتنگم...

و زمان...

میگذرد...

آرام...

آرام...

دلتنگی هایمان را شاید یک روز، باد

با خود ببرد؟...

مگر نه که این طور است؟...

بگو...

بگو...

من دلم تنگ است...

چه اعترافِ ساده ی محزونی...

بگذار دلم اندوهش را بی آویزد بر اندرونی های ذهنُ روح...

بی آنکه محاکمه اش کنم

که چرا بغض کرده است!...

زمان میگذرد...

مثل باد...

مثل برق...

شاید ، یک بار...

مثل باد، دلتنگی های مرا با خود ببرد!...

شاید...



:: بازدید از این مطلب : 310
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

و نگاه میکنم...

کجا نشسته ام؟...

کجای قصه ها؟...

چند سالِ دیگر باقی ست تا روزِ رفتنم؟...

چند ماهِ دیگر؟...

چند هفته؟...

چند روز؟...

چند ساعت ، چند ثانیه؟...

به کجا رسیده ام؟...

به کجا؟!...

به کجا...



:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نفیسه

 

ديشب از خدا خواستم

پس از مردن

به جاي بهشت و جهنم

به من

"زمين" را ببخشد.

دوست دارم

يکبار ديگر

اين "حقيقت گرد"

اين "متن سنگي" گداخته را

بدون وجود هيچ خدايي

فهم کنم.

شايد

دهان بسته زمين

سخن از حقيقت ديگر بگويد



:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()