......
نوشته شده توسط : نفیسه

امروزبعد از مدت ها دوستانم رو ديدم....

دوستاني كه هر وقت هر كدامشان را مي بينم يا به خاطر مي آورم

نميدانم چرا بغض گلويم را مي فشارد...

بهار بود....

انگار همين ديروز بود....

چه خوشحال بوديم همه ....

چقدر لذت داشت خستگي هايش...

چقدر زيبا بود حسي كه همه داشتيم....


 چقدر دوستشان داشتم....

چقدر عاشق دوستانم ،

عاشق آن روز ها هستم....

روزهايي كه امروز هركدام را به خاطر مي آورم تنها دوست دارم فرياد بزنم....

فريادي بس  عظيم... كه گوش جهان و جهانيان را كر كند...

حال  اما بهار رفته است....

درختان خشكيده اند....

تا بي نهايت ببيني گل زيبايي نمي بيني....

طوفاني زشت در جولان است

طوفاني كه تمام بدنم را به لرزه در مي آورد

چگونه ميتوانم در باورم بگنجايم؟؟؟

ما آمديم تلاش كرديم شعر خوانديم

بوديم، مانديم...

ما ميخواستيم بهار را ماندني كنيم....

اما حال ، تنها چيزي كه مانده شاخه هاي خشك تن خودمان است...

عيبي ندارد...

اين نيز بگزرد...

شايد صبر،

اندكي صبر

فصل بهار را باز آورد

اندكي صبر.....





:: بازدید از این مطلب : 298
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 دی 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: