بیا كودك شویم …
مثل تمام آن روزهای خواب و خرگوش .
مثل روزهایی كه واژه زیستن بی معنی تر از آن بود كه فكر ما را مشغول خودش كند .
و ما بدون ترس همه ظهر های گرم تابستان را روی لبه پشت بام می دویدیم
و مرگ احمق تر از آن بود كه ما را دنبال كند ....
بیا كودك شویم …
خوب نگاه كن ، ما هنوز محتاجیم به نقاشی های كودكی مان كه ساده می كرد
زندگی را در یك مربع كج و كله كه نامش خانه بود
و دو خط موازی آبی كه رودخانه را به خانه ما می آورد
ساده مثل لامپ خانه ی نقاشی مان كه هیچ احتیاجی به سیمكشی نداشت و مداد زرد برای همیشه
نورانی می كرد در بی خیالی قبض های برق همیشه .
بیا كودك شویم و همه ی مردم دنیا را كودك ببینیم
آنقدر كودك و پاك كه در خانه نقاشی مان را همیشه باز بگذاریم
مثل آن روزها كه رفتند و هیچ فكر نكردند
كه ما دیگر شماره ی پاهایمان از چهل گذشته است
و راست می گفت انگار ، دیگر امیدی به بازگشت نیست .
دیگر نقطه اتصالی نیست . دیگر دستمان به نقاشی نمی رود و اگر هم برود …
دیگر مداد رنگی های شش رنگ جواب دنیای پر زرق برق مان را نمی دهد .
دلم برای مداد رنگی های شش رنگ بی نهایت تنگ شده است .
دلم برای آن روز ها كه عصر ها دلم نمی گرفت تنگ شده است .
دلم برای آن روزها كه نمی فهمیدم خیلی چیز ها را تنگ شده است
و چقدر می خندیدم به حماقت او كه از من بزرگتر بود و عاشق
چقدر خوب بود كه نمی فهمیدم .
...
نه صورت بدون مو و نه خواندن كتاب های ژول ورن مرا به كودكی نخواهد برد .
باور كن ، امتحان كرده ام .
دور است دنیای كودكی ام و من خسته .
دور است روزگاری بی دین و بی گناه .
دور است بوی سیب زمینی پخته و صورت آفتاب سوخته .
اما من چه كنم ؟
منی كه از دنیای بی كودك می ترسم .
منی كه از تمام خطوط منحنی رسم شده می ترسم
گویی شیاطینی هستند كه می خواهند از خطوط راست و شكسته كه …
كه هیچ وقت خاطره ی كودكی شان را فراموش نكرده اند دلبری كنند

:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25